Chapter 1

6.7K 282 12
                                    

خودمو از لای در کشویی پرت کردم بیرون و سعی کردم طی یه حرکت دراماتیکلی دستامو رو به آسمون باز کنم و کلمه آزادی رو با غیض فریاد بزنم و موجب شم همه ی اون حروم زاده ها بشنونش
ولی وقتی این حرکتم در راستای عمل قرار گرفت دو سرباز که کمی اونطرف تر ایستاده بودن زدن زیر خنده ..خب شایدم اونقدارم ایده خوبی نیست!

دستامو فرو بردم تو جیبام که آستر یکیشون پاره شده بود .. پنگوعن وار به سمت یکی ازون سربازا رفتم و گفتم: هی آقا؟
به روی خودش نیاورد .. از همین این حروم زاده ها بدم میاد .. بخاطر یکی دو درجه ای روی شونه شون چسبیده فکر میکنن کی هستن ..
چند بار دیگه صداش کردم ولی انگار کلاه پشمی ای که تا روی گوشاش پایین کشیدش زخیم تر از این حرفاس
به دست زدم رو شونش که از جا پرید
ـچته دختر؟
ـ سیگار داری؟
غر زد و گفت: نه ندارم..
عقب گرد رفتم و برگشتم سمت اون یکی
من: آقا؟؟
بلند داد زدم چون حوصله نداشتم یه ساعت ناز این آقا زاده رو بکشم..
لبخندی زد و گفت: بله؟؟
خب این مودب تر بود..از فریاد خودم خجالت کشیدم و گفتم: سیگار داری؟
دستشو تو جیب شلوار سربازیش کرد و یه بسته سیگار رو در آورد..جلوم گرفت و گفت: بفرما..فقط فندک ندارم..
با ذوق بسته رو گرفتم و با لبخند ازش تشکر کردم..دو قدم رفتم جلو..خدا بده شانس..مجانی یه بسته گیرم اومد..وقتی که بازش کردم تک دونه سیگاری بهم لبخند زد ..

یک لحظه کمبود نیکوتین خونم به رگای دستم فشار آورد و سریع سیگارو گوشه لبم گذاشتم.. دستامو تا ته فرو بردم تو جیبام.
فندک نداشتم .. پس کمی با سیگار لای لبم ور رفتم .. ورش داشتم و توی هوا بخار نفسمو دمیدم ..
الکی سیگار کشیدن تو هوای یخ زده لندن یکی تفریحات احمقانه منه..
خودمو رو نزدیکترین نشیمنگاه اطرافم انداختم.. که یه نیمکت مشرف به خیابون بود .. رنگش یه طوری بود که انگار خیسه ..
تو این هوا همه چی بنظر سرد و نمدار میاد .. که باعث شد حسابی دلم بگیره..
سیگارو کناره دهنم جا به جا کردم و چشمامو بستم..
میخواستم یه نفس عمیق بکشم ولی شش هام انگار گنجایش نداشت.
ـ فندک میخوای؟
چشمامو باز کردم و به پسر جوونی که روبروی نیمکت ایستاده بود نگاه کردم..
ـ چی؟؟
خنده ای گوشه ی لبش معلوم شد و به سیگار خاموشم اشاره کرد.
- فندک میخوای؟
با بهت سرمو تکون دادم و اونم بلافاصله فندکی طلایی رو از جیب کتش در آورد و جلوم گرفت..با انگشتام نوک سیگارو گرفتم و به سمت شعله کوچیک سوزان هدایت کردم تا مطمن شم روشن شده..
دود رو با لذت تو هوا فوت کردم و زیر لب گفتم: مرسی پسر..
- اجازه هست؟
دوباره چشمامو باز کردم.. این پسره داشت خاطرمو آزرده میکرد ..
نشست کنارم ..
یه بسته نقره ای رو از جیب کتش در آورد و سیگاری آتیش زد ..
این از همون بسته هاس که آدم دلش نمیخواد حتی کاور روشو ازش جدا کنه ..

شاید فرض اینکه اول ماجرا با خلاص شدن من از زندان نکبتی شروع شد باعث شه فکر کنین آدم خلافی ام .. ولی ابدا اینطور نیست .. فقط در اون لحظه واقعا دلم میخواست اون فندک طلایی و سیگارای نقره ایشو ازش بقاپم..
درست بعد اینکه فیلتر سیگارمو با کف کفشم له کردم یه دونه ازون سیگاراش بهم تعارف کرد..
سیگارو مزه مزه کردم زیر زبونم ..طعم نعنا میداد.. یعنی لباش هم همین مزه ایه؟
برگشتم سمتش تا واسم روشنش کنه و این باعث شد چهرشو زیر نظر بگیرم..

پوست یخی .. لبای قیتونی با چشمای آبی .. که مثل آتیشی که رو آب روشن کرده باشن ..بخاطر انعکاس شعله فندک میدرخشید..
ـ به چه جرمی گرفتنت؟
ـ ببخشید؟
کمی جا خوردم .. ادامه داد: خودم دیدمت وقتی از بازداشتگاه اومدی بیرون ..
ـ نترس قاتل زنجیره ای یا همچین چیزی نیستم .. یکم ماریجوانا همرام بود ....

نزاشت ادامه بدم و پرید وسط حرفم ..
ـ جالبه.. خیلی کوچیک نیستی واسه ...
سعی کرد تو انتخاب کلمات دقت کنه.
ـ اینجور چیزا؟
ـ اوه مگه تو چند سالته؟ دویست سال؟
ـ آره ..
خندید و من چشم غره ی غلیظی بهش رفتم..دیگه واقعا داشتم آزرده خاطر میشدم..
ـ ببین به تو هیچ ربطی نداره .. من پول لازم دارم .. باید به خاطرش یه سری کارا کنم
ـ مثلا چی.. تن فروشی؟
حالا دیگه کاملا ازین پسر متنفرم ..
از جام پا شدم و از حرص لبامو توی دهنم جمع کردم ..
پشت دوتا کره ی آبی چشماش بار تحقیر رو روی خودم حس کردم .. از اولش باید میدونستم ..
ـ همتون حروم زاده اید ..
ـ هی من منظورم اون بود ...
ولی قبل اینکه بتونه هر اصلاحیه ای رو حرفاش بزنه از پارک دویدم بیرون و زیاد طول نکشید که بغضم ترکید ..
بهتون که گفتم .. این هوا شدیدا باعث شده بود دلم بگیره ..

Slave Of The DarknessTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang