Chapter 16

1.5K 154 0
                                    

خدا کنه هری توی اتاق نباشه..

سرمو از داخل در بیرون اوردم و سر گوشی آب دادم..خبری از هری نیست..

پاورچین پاورچین از حموم اومدم بیرون و به سمت در دویدم که صدایی میخکوبم کرد.

ـ خانوم فوربز؟

لعنتی...

ـ ب بله؟؟

لبمو گاز گرفتم.

ـ این بی ادبی نیست که وقتی دارم باهات حرف میزنم پشتت به منه.

من روی پنجه ی پام برگشتم و سرمو انداختم پایین و از پشت چتریام به هری نگاه کردم..اون فقط با یه نگاه سرد و خشک بهم زل زده بود و روی تخت لم داده بود.

ـ امروز رو بخاطر شرایطی که پیش اومد میتونی استراحت کنی..ولی من فردا به کمی تغذیه نیاز دارم میفهمی؟

سرمو تکون دادم تصویر قیافه هری با دهن آغشته به خون از ذهنم بره کنار و از در خارج شدم..

با سرعت خودمو چپوندم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم..

و از بین تمام درگیری های ذهنم به یاد لویی افتادم..و یه لبخند بی جون رو لبام نشست..

اون یه جنتملن واقعی بود!

من فقط لحظه لحظه ای رو که باهاش داشتم مثل یک فیلم جلوی چشمام داشتم تماشا میکردم..

توی افکارم غرق بودم که صداهای بلندی از توی هال به گوش خورد..

از اتاق خارج شدم و از لای نرده ها به هال نگاه کردم که چشمم به لویی افتاد..

درست به موقع!

اون مقابل هری که یه جام شامپاین دستش بود ایستاده بود یه دستش توی جیبش بود و دست دیگش مدام موهاشو به سمت بالا شونه میکرد..

ـ تو بهم نمیگی چیکار کنم و نکنم.

لویی: من دارم ازت درخواست میکنم باشه؟؟

ـ من به درخواستت فاک هم نمیدم لو.

لویی یه شجاعت خاصی نسبت به هری داشت و شاید تنها کسی بود که میتونست با هری گلاویز شه و اونو به چالش بکشه.

ـ گفتم که تقصیر من بود.

هری داد زد: اهمیت نمیدم..حالا میشه از جلوی چشمام بری کنار؟ میخوام کمتر رنگ سفید جلوی چشمام باشه..

اون به تیشرت سفید لویی و شلوار خاکستریش که لبه هاشو تا زده بود اشاره داشت..

اون با این رنگای روشن درست مثل یک فرشته بنظر میومد..

ـ من میرم بالا و بهتره مزاحمت ایجاد نکنی داداش کوچولو؟؟

هری غر زد و با کلافگی شامپاین رو توی حلقش خالی کرد..

معلوم بود خیلی وقته دارن بحث میکنن و من حواسم نبوده..لویی سرشو تکون داد و به سمت پله ها قدم برداشت..

چه چیز دیدنی اینجا هست به جز من؟؟

رفتم داخل اتاق و در رو بستم..موهامو سر سری شونه کردم و یه طرف شونه هام انداختم.نمیدونستم چجوری ژست بگیرم.

روی تخت لم بدم بهتره یا دراز بکشم؟ شایدم بشینم؟؟

وسط اتاق بصورت گیجی ایستاده بودم که ناگهان در باز شد.

ـ رز!!

ـ لویی!! اینجا چیکار میکنی؟

امیدوار بودم لحنم عادی بنظر برسه نه خیلی هیجان زده.

ـ خواستم مطمن شم بعد اون اتفاق حالت خوبه یا نه..

من اون چند قدم بهم نزدیک شد و پشت دستشو روی گونه سمت چپم کشید و من کمی لرزیدم..

ـ هنوز ورم داره..خوبی؟؟

دستشو پس زدم و با لبخندی وا رفته گفتم: آره!! چیزی نیست..

کلافه روی تخت نشستم و سرشو روی زانوهاش گذاشت.

ـ پوف..فهمیدم باهات چیکار کرده..همش تقصیر من بود.

من: نه نبود..

موهاشو با دستاش بهم ریخت و با احساس گناه گفت: جدی بود..

از جیب شلوارش یه شی درخشانو در آوردم و فهمیدم که اون گردنبده..

ادامه داد: دست من بود..

یاد وقتی افتادم که اون با بازیگوشی گردنبدو ازم دزدید و فرار کرد..من کاملا اینو فراموش کرده بودم..

سرمو تکون دادم..

ـ منو ببخش!!

من: چیزی نیست..

لویی داد زد: چرا هست..اگه اتفاقی....

بقیه حرفشو خورد و با جدیت جلوم ایستاد..قدش خیلی از من بلندتر بود و به زور به چونه اش میرسیدم.

دستاشو دور گردنم انداخت و با صدای تقی قفل گردنبد رو بست و کمی عقب تر رفت.

ـ این خیلی برازندته..میدونی..

گردنبدو از گردنم کشیدم.

ـ نه اینطور نیست..من یه موجود نگون بختم..

با یه لحن مهربون گفت: اصلا اینطور نیست..

اشک داشت چشمامو پر میکرد که با لحن بامزه ای گفت: دوباره نمیخوای بی دلیل بزنی زیر گریه آره؟؟

خندیدم و گفتم‌: نه..

اونم با خندم یه خنده نخودی کرد.

ـ خب خانوم گریه او..من باید برم..

بخاطر حرفش هورمونای منفی اطراف بدنم پخش شد..اون تقریبا تنها دوستم این دور و اطراف بود و باعث میشد با وجود این شیطان ابدی در کنارم حس آرامش داشته باشم..

وقتی میخواست از در خارج شه لبخندی بهم زد و گفت: میبینمت..

ازین بابت مطمنم کرد که بعدا هم به دیدنم میاد..

به گردبند که توی مشتم بود نگاه کردم و نفسمو بیرون فوت کردم.

Slave Of The DarknessDove le storie prendono vita. Scoprilo ora