Chapter 12

1.5K 143 1
                                    

من لبخند زدم و خودمو معرفی کردم..
اون قصد بیرون رفتن کرد ولی من کمی معطل کردم و به مکانی که هری ایستاده بود و به حرفای اون دختر گوش میکرد نگاهی انداختم..
اون متوجه نگرانیم شد و بهم خاطر جمعی داد:
ـ نگران اون نباش..هری باید این سخت گیریا رو بزاره کنار حداقل واسه امشب..درضمن من حواسم بهت هست..
بعد از رخ دادن این اتفاقای عجیب توی روال زندگیم من واقعا نمیتونستم به کسی اعتماد کنم.. من حتی این پسر رو به سختی میشناختم..
ولی انتخاب من الان بین بد و بدتر بود پس چیز عجیبی که تو این لویی بود باعث شد من اعتماد کنم و دوتایی به سمت درب خروجی راهی از بین جمعیت باز کردیم..
اون در شیشه ای رو که به باغ پشتی راه داشت رو برام باز کرد و بلافاصله باد سردی از پوست تنم بالا رفت ..
من سریع ریه هامو از هوای تازه پر کردم و اجازه دادم باد گردن برهنه ام رو خنک کنه..
اون کنارم ایستاد و توی چشمام خیره شد..
من میتونستم قیافه خجالت زده ی خودمو توی برق چشماش ببینم..
ـ قلب دریا.
گیج شدم.
ـ چی؟
دستشو روی جنس شیشه ای گردنبندم کشید و ادامه داد: اسم این گردنبنده.. هری چطور بهت اجازه داد گردنت بندازیش؟
ـ راستش خودش تو گردنم انداختش.
من یاد صحنه ای افتادم که دستای هری قفل گردنبند رو پشتم سفت کرد و کمی لرزیدم..
درخشش جواهر توی چشماش افتاده بود و باعث شده بود چشماش رنگ تیره ی یاقوت رو بگیره..
ـ این گردنبند متعلق به یکی از ملکه های انگلیس بود.. این چیزی نیست که هری به راحتی گردن برده اش بندازه ..این ارزشمنده!
با چند ثانیه مکث ادامه داد: تو هم هستی.!
این حرفای شیرینش خیلی سریع توی دلم نشست و من سریع خجالت زده شدم.
اون گردنبندو دوباره روی سینه ام قرار داد و کمی ازم دور شد..
دستشو توی جیب کتش کرد و بلافاصله چشمای من برق زد.
اون تکدونه سیگاریو گوشه لبش گذاشت و سرشو آتیش زد .. و بعد از چند پک ته سیگارو به سمتم گرفت ..
من سیگارو با لبام از لای انگشتاش گرفتم و میتونستم طعم نعنا رو روی زبونم حس کنم ..
چند کام عمیق گرفتم و به لویی تکیه دادم چون خیلی سریع باعث شد سرم گیج بره..
دستش به سمت شونه ی چپم حرکت کرد و من ته سیگارو جویدم ..
این دیگه داره عجیب میشه..
من قبل ازینکه بخوام خودمو جمع کنم دیدم که چطور با مهارت قفل گردنبند مهار شد و توی دست لویی سر خورد..
ـ بیا بگیرش.
توی گوشم زمزمه کرد و رباینده ی عزیزم شروع کرد به دویدن..
چی؟
چین دامنمو با دستم نگه داشتم و دنبالش دویدم .. مثل اینکه بازیش گرفته..
ما به یه مارپیچ از جنس دیوارای بوته ای رسیدیم و من کت مشکیش رو بین رنگ سبز گم کردم..
ـ تو کجایی؟
اون با صدای مردونه میخندید و من به دنبال صداش وارد یه راه دیگه شدم..
من چند بار پیچیدم و وارد راهرو هایی شدم که همشون مثل هم بودن ..
من داشتم کلافه میشدم که نفس سردی پشت گردنم دمیده شد..
با خیال اینکه گرفتنمش برگشتم ولی کسی پشتم نبود..
ـ اوه بیخیال...
من مسیر مستقیم رو ادامه دادم تا به محوطه دایره ای رسیدم .. وسطش یه حوض بود و یه تندیس فرشته که از کوزه توی دستش آب جاری بود..
کنار حوض ایستادم و چشمامو برای کوچکترین حرکت از جانب لویی تیز کردم که ناگهان سایه ای جلوی دیدم قرار گرفت و توی صورتم پخ کرد..
جیغ زدم و تقریبا به پشت افتادم که بازوم رو گرفت و منو نگه داشت.
خنده اش ترکید و همونطور که از خنده میلرزید قیافه عصبانی منو با دستش نشونه گرفت..
من بین حس خوبی از خنده اش بهم دست داده بود و حس عصبانیت گم شدم..
با دستام محکم بدنشو هل دادم و اون بصورت غیر منتظره ای تعادلشو از دست داد و توی حوض افتاد..
آب به اطراف پاشیده شد و من از خنده ریسه رفتم.
اون با دستش موهای خیس روی پیشونیش رو کنار زد
ـ خودت خواستی..!

Slave Of The DarknessOnde histórias criam vida. Descubra agora