دندونهام رو روی هم فشردم و چشمامو کمی براش تنگ کردم..با یه لبخند شیطانی بهم کمی نزدیک تر شد و یه نگاه خیره ی پر از عصبانیت بهم انداخت.
ـ هری !
یه صدای دخترونه با لحنی صمیمی حواس جفتمون رو پرت کرد..
اون یه دختر با موهای شرابی کوتاه و پوست سفید بود.. وقتی میگم سفید یعنی واقعا سفید!
اون یه لباس کوتاه مشکی تنش کرده بود و بنظرم خوشگل بود
هری برای شناختنش کمی مکث کرد.
ـ آروشا؟(اگه یادتون باشه اواخر فصل قبلی بود)
آروشا یه لبخند زد که دندونای ردیف و سفیدش معلوم شد.
این حرف هری کافی بود تا اون دستاشو دور گردن هری حلقه کنه.. هری عکس العملی نشون نداد و فهمیدم که خلقش تنگ شده..
ـ نزدیک یک قرن گذشته! تو کجا بودی؟
اون تموم اشتیاقشو نسبت به هری تو صداش خالی کرد..
هری به یه سکوت مسخره افاقه کرد که آروشا مردمک چشماش روی من تنظیم شد.
ـ البته مثل اینکه سرگرمی جدیدی پیدا کردی..
ـ اون بردمه!
این کلمات هری باعث شد من زیر نگاه آروشا احساس حقارت کنم.
ـ که اینطور! فکر کردم بعد اون اتفاق.. مرگ آنجل .. یه معشوقه جدید پیدا کردی..
پس زمینه حرفاش رنگ تمسخر داشت ولی دوباره هری حرفی نزد..
آروشا موهای شرابیشو از روی صورتش کنار زد و بازوی هری رو گرفت.
ـ میشه باهات خصوصی حرف بزنم هرولد؟
و بدون اینکه منتظر جواب هری بمونه دستشو کشید و بین انبوه جمعیت گمشون کردم.
وقتی هری رفت من احساس کردم فضای مهمونی برام بزرگتر شد و اکسیژن بیشتریو میتونستم تنفس کنم..
من قبل اینکه جهت مخالف جمعیت حرکت کنم با چشمام چک کردم که حواس هری بهم نیست.
هنوز صورتمو از سمت هری برنگردونده بودم که محکم به جسمی سنگین کوبیده شدم.
دستمو روی لپم گذاشتم و وقتی صورتمو برگردوندم..
با کسی مواجه شدم که آخر لیست انتظاراتم بود..
ـ تو؟؟؟؟
هردمون همزمان درحالی که انگشتای اشارمون رو به سمت هم گرفته بودیم داد زدیم.
اون همون پسری بود که درست قبل ازینکه وارد این جهنم شم روی نیمکت اون پارک سیگار کشیدیم ..
با اینکه ما بیشتر از نیم ساعت وقتمونو باهم نگذرونده بودیم.. ولی من احساس آرامش کردم وقتی چهره ی آشناش رو دیدم..
اون خیلی سریع سرشو آورد نزدیک صورتم و منو بو کشید ..
- تو یه انسانی.. اینجا چیکار میکنی؟
من: منم میخواستم همینو از تو بپرسم.
- من انسان نیستم.
- پس وقتی بهم گفتی 200 سالته واقعا منظور داشتی؟
اون با دهن بسته خندید..
-آره!
اون هنوز بابت وجود من بهت زده بود و من لازم دیدم که توضیح بدم..
- من با آقای استایلز اومدم.
چشمای آبیشو درشت کرد.
- تو و هری؟ چه عالی..
من واقعا نمیدونم چرا ولی سریع حرفمو پس گرفتم ..
- نه اصلا اونطوری که تو فکر میکنی نیست.. من فقط برده ی خونی شم.
- من متاسفم بابت این.
حس کردم بغض کم کم داره راه گلومو میبنده ..
- حتی نمیدونم اون چرا خودشو با من اینجا آورد..اون ....
اون سریع متوجه انباشته شدن غم شدید روی دلم شد
- اون فقط تورو آورده تا قدرتشو به رخ همه بکشه ..
- داشتن برده چیز مهمی نیست.
- ولی داشتن برده ای به زیبایی تو خیلی چیزه.
این حرفش باعث شد به کلی ناراحتیمو فراموش کنم و چشمامو پشت لایه ای از چتریام قایم کردم..
اون لبخندی زد و دستشو لای موهاش برد
- اینجا داره خسته کننده میشه..نظرت چیه بریم بیرون؟
سرپیچی از دستور هری.. اونم با این غریبه ی آشنا..
عالیه بنظر میاد!
- من حتی اسمتم نمیدونم!
- وای منو ببخش...من لویی ام! لویی تاملینسون
ESTÁS LEYENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...