خودمم نفهمیدم چقدر سریع حرف زنده بودن لویی روم تاثیر گذاشت و باعث شد اختیارمو از دست بدم و صدایی از خودم در بیارم که خیلی سریع جامو لو داد.
و قبل اینکه بتونم دوباره کنترل نفس هامو بدست بگیرم اونا بوسیله دست بزرگی که دور گردنم حلقه شد راهشونو گم کردن.
بدن بی حس و متشنج ام از روی زمین بلند شد و محکم به دیوار پشت سرم کوبیده شدم.
- موش کوچولو.
به سختی میتونستم نفس بکشم. جمجمه ام گنجایش انبساط ناگهاني مغزم رو نداشت و مغز فروپاشيده ام از گوش و دهنم تراوش ميكرد.
چطور؟ چرا؟
چطور؟ چرا؟
چطور ؟ چرا؟
این دو کلمه چند هجایی مثل یه ریتم یک نواخت توی ذهنم تکرار میشد. و درست وقتی که خودآگاهم دیگه تحت کنترلم نبود از دهنم بیرون پرید.
- چطور؟آنجل خندید. البته که برای نشون دادن قدرتش باید اون خنده زننده رو روی لباش حفظ کنه.
- بايد اینو بپرسی..توی بازی بین آدم بزرگا جایی واسه ی تو وجود نداره. يه آدم با عدم اعتماد به نفس و داشتن زندگي نكبت باري مثل تو براي خالي كردن عقده هاش سعي داره جلب توجه كنه و خودشو قاطي ماجرا كنه..و حالا میپرسه چطور؟
اون بلند خندید و حلقه دستشو گشاد کرد تا بتونم کمی اکسیژن اختیار کنم.- لويي هیچوقت بهت نگفته درسته؟ که تموم این مدت زنده بوده و کوچکترین اهمیتی به عزاداری احمقانه تو نداده. هیچ اهمیتی به اینکه بعد این ماجرا اقدام به خودکشی و اعتیاد مداوم به نیکوتین پیدا کردی هم نداده. حتی به خودش زحمت نداده ذره ای دوستت داشته باشه چون تو فقط یه جز بی اهمیت توی بازی بود و حدس بزن چی؟ بازی تازه شروع شده.
اون پوزخند عذاب آور گوشه لبش آروم محو شد و دوباره منو روی زمین گذاشت.
- اگه سوال دیگه ای داری عزیزم. هر سوالی راجب درامای احمقانت. اون به زودی میاد و اینجا و خودت ازش بپرس.یه لبخند تصنعی بهم میزنه. شایدم یه لبخند از سر دلسوزی؟
نمیدونم، اون کارشو بلده.
بازوی زین رو چنگ میزنه تا منو با خرواری از سوالای بی جواب تنها بزاره.
و هنوز دو قدمی دور نشده که سرشو برمیگردونه..
- و برات بهتره که دهنتو بسته نگه داری راجب هرچی شنیدی، واقعا میگم.برات بهتره.
وقتیکه مطمن میشم ازین محوطه دور شده، روی زانوهام میوفتم.میگن قلبی که شکسترو نمیشه دوباره شکوند.
ولی قلب من بارها و بارها و بارها شكسته ميشه.
حس كردم یه چیزی توی وجودم مرد. مثل سقط عمد یه جنین.دلم برای خودم سوخت..یه موجود نفرت انگیز که به بازی گرفته میشه و بعد یه گوشه پرت میشه تا یکی دیگه پیدا شه و همین بلارو سرش بیاره.
حتی هری.. اون تموم مدتی که داشتم از فقدان لویی درد میکشیدم منو تماشا میکرد..و به خودش زحمت نداد که بگه اون زندس.زنده بودن لويي مغزمو وارد مرحله جديدي ميكنه. مطمن نيستم الان خوشحالم يا ناراحت.. تنها حالتي كه شامل حال و احوال ازهم گسيخته ام ميشه بهت زدگيه.
اونا با خرسندي مسخرم ميكردند درحالي كه من سوگوار عشق از دست رفته ام بودم و لويي حتي ككشم نميگزيد.
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...