Chapter 40

2.4K 220 37
                                    

مثل رودخونه ای که مسیرشو گم کرده باشه، افکارم سرازیر شده بود و توی ذهنم سیل راه انداخته بود..
چرخ دنده ها توی هم قفل شده بودن..
سعی کردم به یاد بیارم، تا مطمن شم کاری با هری نکرده ام تا بعدا از خودم متنفر شم..
اما هرچی تلاش میکردم خاطرات ازم دورتر میشد..
مثل یه شیشه مشبک همه چیز گنگ بنظر میرسید..

دستای بزرگش پهلوهامو گرفت و ذهنم دوباره پخش و پلا شد..
نمیتونستم یه جا متمرکز شم، همه چیز هری حواسمو پرت میکرد..
اون پارچه نازک بین بدن هامون به اندازه کافی زخیم نبود..
هرجای بدنم که دست میزاشت، ذوب میشد و قطره قطره پایین می چکید..
حرکت لباش مدام منطق ذهنمو از هوش می پروند..

-تمومش کن..
از بین منگنه خودمو کشیدم بیرون..روی زمین ولو شدم و بغض مثل یه غده چرکی، راه گلوم رو بست..
- رز...
اون خیلی خوب بلد بود صدام کنه..و طوری که موقع تلفظ O اسمم لباشو غنچه کنه که هیشکی نمیتونه..
لعنتی اون لویی رو کشت..!!
دلم به هم پیچید و اسید معده ام زد بالا..
- اجازه بده وارد شه..
سرمو تکون دادم..
- همیشه همینو میخواستی..خودتم میدونی..
با دستم پرده گوشم رو پوشوندم. اون سعی داره کلماتش رو بهم القا کنه..مثل همیشه.
با عصبانیت دستمو از روی گوشم پس زد..
از بازوهام گرفت و منو کشیدم بالا..طوری که چشمام در تیر رس چشماش قرار گرفت..
پنجه پام به سختی به زمین میرسید و بین دستاش داشتم مچاله میشدم..
-فقط به یاد بیار...

-اونطور که میخواستی و الان هم میخوای...
مکث کرد و ادامه داد.
-که مال من باشی..

چشمامو بستم..باید به یاد میاوردم..
ولی نقاط کور بود توی ذهنم..
ناگهان لباش روی لبای من لغزید..
ذهنم ازونی که بود خالی تر شد..ولی درعین حال فوران از چیزی که نمیدونستم چیه..
هیچی نمیفهمیدم.. حتی نمیدونستم باید چطور توصیفش کنم..

هنوز بین دستاش توی هوا نیمه معلق بودم..قلبم مثل یه چکش توی سینه ام میکوبید..
لبای بزرگش به خوبی لبای منو دربر گرفته بود..
میتونستم طعم گس سیگارو توی بوسه مون حس کنم..
صورتم گر گرفته بود و با ناخن هام روی سینه ی لختش خش انداختم..

اون لباشو کشید عقب و صورتم بی اختیار برای لمس دوباره لباش خودشو کشید بالا..
قبل ازینکه متوجه حرکت بی جای بدنم بشه خودمو کشیدم عقب..

خون به زیر گونه هام یورش برده بود و مطمن بودم که قرنیه چشمام گشاد شده و مویرگای زیر پوستم ملتهب شدن..
تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم اینه که چطور باید نفس بکشم..
میتونستم ببینم که سینه ام بخاطر نفس نفس زدن به سرعت بالا و پایین میره..
ولی گلوم خشک شده بود و شش هام فشرده..

هری منو گذاشت روی زمین..
لحظه ای سکندری خوردم.
میتونستم ببینم که اونم داغ کرده. با دستاش موهاشو از روی پیشونیش به سمت عقب شونه کرد.. بدن و چهره اش هنوز داره میدرخشه و مرکبای تیره روی پوستش بیشتر به چشم میان..

انگشتمو روی لبم کشیدم و بعد بهش نگاه کردم. با این فکر احمقانه که شاید کمی ازون گرد براق روی صورت منم پاشیده باشه..
ولی چیزی نبود.. و قبل ازینکه دوباره میخکوب حرکات اغوا کننده اش بشم پا به فرار میزارم.

باید میرفتم جایی که اون نباشه.. ده کیلومتریش شاید..
جایی که بتونم فکر کنم..
ذهنمو جمع و جور و رشته های پاره شدرو ترمیم کنم..
از دریاچه به سمت جنگل میدوم..
بعد از هرچند گامی که برمیدارم پشتم رو نگاه میکنم ولی اون دنبالم نیست.
خوشحالم میفهمه که نیاز دارم تنها باشم..
کف پاهای برهنه ام سوزن سوزن میشه و از زخم گردنم تا کتف و بازوم تیر میکشه..

به چناری قطور توی مسیرم تکیه میدم..احتیاج دارم تا کمی نفسمو راست کنم..
لبام متورم و قرمز شده ان..شایدم این فقط چیزیه که حس میکنم..
دستمو روی لبام میکشم، ولی خاطره ای که تو ذهنم میاد، مربوط به بوسه کوتاه من و هری نیست..
اون یه بوسه است روی پیشونی، گونه و بالای سینه ام.
فکر کردم این فقط یه توهمه از روی هیجان و وحشت.
ولی وقتی دوتا از دکمه های پیراهنم رو باز میکنم، یه لکه ارغوانی بالای سینه ام میبینم، یه کبودی دردناک.
زانوهام شل میشه و همونجا کنار درخت ولو میشم.
حالا میتونم حس کنم..خنکی آب دریاچه رو روی انگشتام،
دستای زبرش که صورتم رو قاب گرفته..
میتونستم حس کنم، گرایشم نسبت به این مرد رو..
وحشت میکنم. ولی بازم میخوام ادامه بدم.
میخوام این کلاف درهم پیچیده شدرو باز کنم..
ولی فقط دختری رو توی ذهنم دنبال میکردم که انگار من نبودم..
همه چیز خیلی سریع محو میشد..
لمس بدن ها، بوسه ها..
ولی یه چیز کاملا واضح بود..
من دختری رو میدیدم که خوشحال بود. میخندید و درکنار اون مرد زیبا و بی نقص به نظر میرسید..
اون شبیه من بود، ولی من نبودم..

حس گناه و خیانت بهم دست داد. لویی مرده بود اما احساس شرمندگی میکردم نسبت بهش.
قرار بود با لویی خوشحال ترین دختر روی زمین باشم.. تموم اون برنامه هایی که چیده بودیم..
حالا داشت جاش با یه فرد دیگه عوض میشد..
من اونو نمیشناختم..هری رو..
همیشه با گذر یه موج ترس از ستون فقراتم به یاد دارمش..
ولی دیشب..و شبای قبلش..
انگار از توی جلدش اومده بود بیرون..هیولایی که رام شده و از پوست دیو مانندش بیرون خزیده..

از پشت چنار دوباره جنگل رو رسد میکنم.. اون اونجا نبود.. این باعث میشه احساس نگرانی کنم..
سعی میکنم بلند شم و به مسیرم ادامه بدم..
ولی شقیقه ام درد میگیره..انگار خاطرات توی نوار مغزیم جا به جا میشن..

موهای فرش پوست گردنم رو قلقلک میده..دهنش زخم روی گردنم رو باز میکنه..
صداش کلفت شده وقتی که آه میکشه..
و من از درد و لذت به خودم میپیچم..

دستم بی اختیار سمت زخم خشک شده ام میره و لبامو گاز میگیرم..هول برم میداره..
دیگه نمیخواستم به یاد بیارم..برام بس بود..
اون نمیتونه با زیرکی دلمو به دست بیاره و از بار گناهای خودش کم کنه..
شایدم من نمیتونم گناهانش رو نادیده بگیرم..
این حماقته، این ظلم در حق خودمه..
اون رنگ مطلق سیاه رو پاشید روی بوم زندگیم..و بعد من اجازه بدم اینطور منو به بازی بگیره..

درسته..اون منو از خود بی خود میکنه..وقتی که باهاشم منطقم به رقص درمیاد..فراموش میکنم که کی هستم و به من چی گذشته وقتی مثل عروسک خیمه شبازی تحت کنترلم میگیره..

تنها راهش اینه که فرار کنم..
هیچوقت نمیتونم با این قضیه کنار بیام..
این تناقض ها یه روزی منو از پا درمیاره..
اهمیتی نداره اگه مجبور شم روی دریچه قلبم سیمان بکشم..
اون زندگی یه دختر 18 سالگرو به گند کشید..

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now