عکس هری بالای صفحه است .-.
--------------------------------------------------------
من به سمت کوچه فرعی کنارمون پیچیدم و لویی به سمتم حرکت کرد.
یه پامو به دیوار آجری تکیه دادم درحالی که لویی روبروم این پا و اون پا میکرد
ـ من میدونم تو یه سری احساسات مسخره ای به رز داری..
نیشخند طعنه آمیزی زدم و ادامه دادم..
- ولی قابل یادآوریه واست که رز مال منه!
- مال تو؟ طوری حرف میزنی انگار یه وسیله است..
مثه من نیشخند زد و ابروهاشو داد بالا
- یا نکنه احساسات تورم درگیر کرده برادر کوچولو?
من بزرگترین پوزخند ممکن رو روی لبام نشوندم و بهش پریدم: آره اون واسه من یه وسیله است.. یه کیسه خون ..
لبامو لیس زدم و با عیش گفتم: و نمیدونی چقدر لذت داره وقتی دهنمو با خون به جوش اومده اش پر میکنم و میبینم چجوری بدنش زیر من از درد به خودش میپیچه..
تیله های آبی چشماش به رنگ خون دراومدن و من احساس پیروزی کردم وقتی فهمیدم عصبانیتشو برانگیختم..
- جرعتشو نداری ....
من پریدم وسط حرفاش .. ولی صدامو کنترل کردم تا رز نشنوه.
- تو کسی نیستی که تعیین تکلیف میکنی .. و بهتره بگم این تویی که جرعتشو نداری یه بار دیگه نزدیک رز بشی..و اون تا خود ابدیت متعلق به من میمونه و اونقدر از خونش استفاده میکنم تا بدنش خشک شه..
لویی لرزید و به سختی نفس کشید..
- حداقل اجازه بده به عنوان یه دوست گاهی اونو ببینم..
من احساس قدرت کردم وقتی اینطور ازم التماس کرد..
- دوست؟ تو اونو بوسیدی لو
تو صورتش داد زدم و پوست یخیش قرمز شد..
- لویی, من اینو فقط یه بار تکرار میکنم و سری بعد؟ کی میدونه شاید رز مجبور شه تن بی سرتو ملاقات کنه..
عضلات صورتش منقبض شد و یه لبخند عصبیو نمایش داد.
- داری انتقام میگیری هرولد؟ خودت بهتر میدونی کسی که باعث مرگ اسکایلر شد خودت بودی...
نزاشتم ادامه بده و تو صورتش داد زدم : خفه شو دهنتو ببند..
اون با بی رحمی ادامه داد: تو میتونی تا همیشه زیر سایه ات خفه اش کنی.. دورش یه حصار بکشی و مالکش باشی..ولی میدونی چیه؟ تو هیچوقت نمیتونی قلبشو داشته باشی..
کلماتش توی تنم فرو رفت و قبل اینکه حرفی بزنم اون ازونجا رفته بود..
من به خیابون اصلی برگشتم و دیدم رز گوشه خیابون واستاده و از سرما خودشو بغل کرده..
عینکمو دوباره روی دماغم گذاشتم و دستشو کشیدم.
ـ میریم خونه.
دستشو عقب کشید و گفت: لویی کجاست؟؟
ـ برگشت آپارتمانش.
ـ اوه.
حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد.. اون به سختی قدم هاش رو با قدم های بزرگ من تنظیم میکرد و چند بار بخاطر پاشنه بلندش نزدیک بود بیوفته و اگه از کت من خودشو آویزون نمیکرد حتما یه بلایی سر صورت قشنگش میومد.
کمی که راه رفتیم از حرکت ایستاد...به نفس نفس افتاد و عرق بالای لبش نشست.
ـ من...دیگه نمیتونم
انسان های خیلی رقت انگیز و ضعیفن.
چشمای درشت آبیش با مظلومیت ساختگی به من خیره موند.
اگه لویی اینجا بود الان چیکار میکرد؟؟
شاید میگفت خسته شدی؟؟ بیا بغلم..بعد لپشو بوس میکرد و درحالی که رز رو توی بغلش داشت با یه لبخند فریبنده لاس میزد.
من عمرا همچین کاریو انجام بدم..پس فقط قسمت اصلی کارهاش رو برای خودم برمیدارم.
رفتم سمتش و اون از ترس خودشو عقب کشید و ضربان قلبش تند شد..
همون قلبی که لویی راجبش بهم هشدار داد.. همون قلبی که با نفرت از من پر شده..
من واقعا باید مثل لویی رفتار کنم تا بتونم بدستش بیارم؟
دست چپمو زیر زانوهاش انداختم و دست دیگه ام رو دور کمرش و از روی زمین بلندش کردم.
اون تعجب کرده بود ولی از ترس نه اعتراض کرد و نه دست و پا زد.
بدن کوچیکش بین دستام میلرزید و با دستاش روی سینه ام یه حصار بین من و خودش درست کرد..
من شروع کردم به دویدن با حداکثر سرعت خون آشامیم..
خودشو بهم نزدیک تر کرد و من لذت میبردم وقتی موهای مشکیش روی صورتم پراکنده میشدن و رایحه سیب میداد.
موهاشو با دستم جمع کردم و توی مشتم نگه داشتم و به چشماش که حالا بسته بود خیره شدم..
ولی ناگهان اون تصویرای مبهم به ذهنم هجوم آورد..
من داشتم میدویدم ولی بین دستام رز نبود.
اون دختر همیشگی کابوس هام بود..
ایندفعه اونقدر واضح بود که میتونستم رد شدن خون زیر زانوش رو با انگشتام حس کنم..
از حرکت ایستادم و دو طرف سرمو با انگشتام فشار دادم..حس میکردم محتویات مغزم از چشمام جاری شده و آب دهنم خشک شده بود..
من اون دخترو بردم به بالاترین قسمت برج ایفل.
لباهای داغمون و طوری که بین لبهام زمزمه میکرد عاشقمه..
یادم اومد وقتی پاهاشو باز کردم و بهش حس رضایت دادم..
من سرمو کوبیدم به زمین.. فقط میخواستم این دختر لعنتی از سرم خارج شه ..
ـ آقا؟ خواهش میکنم بس کنید..
ناله ای کردم و به صدای رز که بین صدای اون دختر که تو گوشم میپیچد سعی کردم تمرکز کنم.
طوری که انگشتمو داخلش حرکت میدادم و میخندیدم..
انگشتامو روی شقیقه هام گذاشتم و ناله کردم وقتی تصویر خونی جنازه اش حالا جلوی چشمام بود..
من باعث مرگ اون شدم و اون سالهاست که منو شکنجه میده..
ناگهان گونه ام داغ شد و با شدت به سمت راست برگشت..
و وقتی چشمامو باز کردم.. اون رفته بود..
حالا رز با قیافه ای وحشت زده روبروم ایستاده بود..
من به دستش که توی هوا نگه داشته بود نگاه کردم و اون سریع دستشو انداخت.
-ببخشید..من نمیدونستم باید چیکار کنم..
من سرمو تکون دادم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم: ایرادی نداره!
من ازش تشکر نکردم هرچند اون واقعا منو نجات داد..
من همیشه تو تنهایی با این رعشه هام میجنگم..
من سرمو گذاشتم روی زانوهام.. نفس هام هنوز نامرتب بود وقتی یاد تن یخ زده ی اون دختر میوفتادم که لای ملافه خونی پیچیده شده بود
اون کمی اونور تر نشست و زانوهاشو بغل کرد..گونشو روی زانوهاش گذاشت و بهم نگاه کرد.
با صدایی گرفته گفتم: میتونستی فرار کنی.
آره..من مطمنا تا چند ساعت نمیتونستم دنبالش برم و شهر زیاد دور نبود..این خیلی عجیب بود ولی اون موند و کمکم کرد.
ـ میدونم.
با صدایی آروم جواب داد و انگار خودشم تعجب کرده بود.
ـ چرا؟؟
ـ این عادلانه نبود..
جالب بود که واسم راجب عدالت صحبت کرد وقتی من بدون هیچ رحمی زندگیشو نابود کردم..
بهش زل زدم و اون نگاهشو ازم دزدید.
ـ تو از من منتفری!
ـ آره هستم!
یه لحظه دلم میخواست یه جواب دیگه بهم بده..ولی اون با قاطعیت تایید کرد و من سرزنشش نمیکنم بابت این..
ـ راست میگی..شاید بهتر بود فرار میکردم..من فقط هل شده بودم.
- اگه دوباره اینجوری بشم فرار میکنی؟؟
جوابی نداد و انگشتشو روی ساق پای برهنه اش کشید.
روی علفای سبز دراز کشیدم و ابهت رو به صدام برگردوندم.
رز منو تو آسیب پذیر ترین حالتم دیده بود..و حالا نیاز داشتم دوباره اون کنترل و قدرت رو برگردونم.
ـ حتی اگرم فرار میکردی میدونستی که من پیدات میکنم درسته؟ تو میتونی به دور ترین مکان دنیا بری..ولی من همیشه پیدات میکنم..تو تا ابد مال منی رز.
ESTÁS LEYENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...