Chapter 6

1.8K 189 6
                                    


از نگاه هری:
من برای ده ساعت صبر کردم..فکر کنم کافی باشه..گلوم خشک شده بودم و بدنم داشت آسیب میدید..این همیشه اتفاق میوفته وقتی سره وقت خون به بدنم نمیرسه!
من نمیتونستم بیشتر صبر کنم.پس به سمت سیاه چال رفتم و در رو باز کردم و میتونستم صدای قوی تپش قلب رو بشنوم..اون میدونست که من دارم میام..اما اگه فقط میدونست نقشه ی من چیه..
بوی قوی خون مجرای بینیم رو پر کرده بود..نیش هام برای دریدن گوشت و پوست آماده شدن ..غریزه خون آشامیو درون خودم حس میکردم که داشت جنون میگرفت..وقتی بلاخره به در رسیدم..کلیدهام رو برداشتم و بازش کردم..
اون اونجا بود..روی تشک قدیمی. سرد..ضعیف و خسته. وارد سیاه چال شدم و در چوبی رو پشت سرم بستم و قفلش کردم..
سرعت تپش قلبش بیشتر شد.میدونستم اون ترسیده..از من ترسیده..و نمیتونستم بخاطر این سرزنشش کنم البته..
اون احتمالا فکر کرده میخوام بهش تجاوز کنم. نه..من بهش نیاز ندارم. من دیگه میل های انسانی ندارم!
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم. اون کاملا زیبا بود راستش. اما چیزی جز خونش منو راضی نمیکرد.
من داخل اتاق رفتم و چشمم به تکه نون افتاد. که یک موش کوچیک داشت با خودش به سمت کنج اتاق حمل میکرد.
ـ نمیخواستی بخوری؟
ازش پرسیدم.اون جواب نداد. اون فقط داشت بهم نگاه میکرد با ترسی که داخل چشمای قهوه ایش مواج بود. البته من انتظار داشتم به تکه نون دست نزنه.اون قدیمی بود و کپک زده. اما غذا بود. در هر حال اون انتخابش بود.
بهش نزدیک شدم..
کتم رو درآوردم و به سمت دیگه ی اتاق پرتش کردم .. من نمیخواستم کت مورد علاقه ام کثیف بشه..
ـ دراز بکش!
بهش دستور دادم.
اون حرکت نکرد.
-باشه عزیزم. ما میتونستیم اینو از راه آسون انجامش بدیم ولی تو راه سخت رو انتخاب کردی.
در یک ثانیه زیر خودم گیرش انداختم..از سرعت خون آشامیم استفاده کردم..اون کاملا بابت این حرکتم شگفت زده شده بود
ـچطور ..اینکارو کردی؟
صداش خیلی آروم بود..
من با یک دستم مچ دستای کوچیکشو بالا سرش نگه داشتم و بدنشو لای پاهام ..
اون خودشو به سمت های مختلف پیچ و تاب میداد .. سعی های اون برای فرار خیلی بعید بود..
اون خیلی ضعیف بود و قدرتش در مقایسه با قدرت من هیچ.
من وزن بدنمو روی تن نحیفش انداختم ..برام مهم نیست اگه نمیتونه نفس بکشه..اون در هر حال میمیره.
دیدم که یه لایه اشک روی چشماشو پوشوند .. و قلبشو زیر سینه ام حس میکردم ..مثل صدها درام که به صدا درمیان..
ولی اون گریه نکرد..
من یک دختر شجاع رو زیر خودم داشتم.
صداش مثل یک نجوا از دهنش خارج شد.
ـ خواهش میکنم بهم آسیب نرسون..من هرکاری برات میکنم..لطفا اینکارو نکن.
به سمت گوشش رفتم و لاله گوشش رو بوسیدم.
ـ وقتی برای حرف زدن نیست عشق!
دوباره یه صدای بی مفهوم از دهنش خارج شد ولی من بیشتر معطلش نکردم..
من به آرومی شروع به بوسیدن گردنش کردم. خدایا من هرگز چیزی به این خوبی توی زندگیم استنشاق نکرده بودم.
اون داشت میلرزید.من بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم.
ـ نگران نباش عزیزم. به زودی تموم میشه..نیازی نیست بترسی.
وقتی اینو گفتم دیدم یک قطره اشک از چشمش چکید. من قطره اشک رو بوسیدم قبل اینکه دوباره توجهم سمت گردنش جلب شه.
من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. من با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه.
خدایا چرا اینهمه دلسوزی برای این موجود دارم،
دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای پاره کردن.
من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و دو سوراخ روی گردنش به جا گذاشتم..
بقل گوشم نفس نفس میزد..
خون خیلی سریع دهنمو پر کرد..مایعی گرم و لذیذ که از گلوم پایین میرفت..
اون از درد شروع کرد به بی طاقتی کردن..
ولی لبامو به هیچ عنوان از تنش جدا نکردم .. من تا به حال چیزی مثل این رو نچشیده بودم..
داشتم مثل یه حیوون غرش میکردم..
غریضه ام داشت دیوونه میشد.ولی اهمیت ندادم..این چیزیه که هستم!
بازوهاش آروم کنار بدنش قرار گرفت..داشت میمرد..من براش احساس تاسف کردم
البته من نمیخواستم اینکارو بکنم ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
وقتی فکر کردم اون تقریبا تموم کرده نجوای آرومی رو توی گوشم شنیدم.
ـ لطفا..
و همین کافی بود تا دندون های نیشم برن عقب. گرسنگیم برطرف شده بود. اون نجوای آروم، اون کلمه برام کافی بود تا متوقف کنتم.
من هنوز داشتمش..هنوز بدنش رو نگه میداشتم.اون بیهوش شده بود. من تقریبا تا حد خشک شدن خونش رو مکیدم.
تیشرت و گردنش به رنگ قرمز در اومده بود.
نمیدونم چرا اینکارو کردم..اما کمی از خونم رو بهش دادم پس اون میتونست نجات پیدا کنه.

Slave Of The DarknessOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz