از نگاه زین:
برعکس لویی..
من به آنجل اهمیت میدادم.
حداقل وقتی روانش پاک و دست نخورده بود.. قبل اینکه با افکار شوم و تنفر برانگیز عجین شه و به باكرگي روحش خدشه وارد شه.وقتی از بستر مرگ بیدار شد و مثل نوزادي که مادرش اونو توی سطل زباله رها کرده، سرگردون و شکننده بود.
بهش خون کافی دادم قبل اینکه به شکل اون موجودات نیم انسان نیم حیوون دربیاد.
و بعد لویی با اهداف انتقام جویانش علیه هری ذهن خام رز رو شست و شو داد. هرروز بهش يادآوري كرد كه تنها با كشتن اهريمن تاريك زندگيش ميتونه نجات پيدا كنه.
ویروسی بهش تزریق کرد که حالا مثل سرطان تک تک یاخته های بدنشو تسخیر کرده.و حتی من!! با نفوذ غیر قابل انکارش تونست خصومت قدیمیم با هریو دوباره توی من زنده کنه و ناخودآگاه من رو هم با این برنامه همراه کنه.
هرچند این حرفا منو تبرئه نمیکنه ولی در این لحظه و در این صدم ثانیه، که مغزم باد کرده و توی جمجمه ام سنگینی میکنه، شدیدا دلم میخواست هیچکدوم ازینا اتفاق نمیوفتاد.من مرگ های زیادیو به چشم خودم دیدم و خودم بانی کشته شدن هزاران آدم بودم..ولی وقتی بدن نحیف رز روی زانوهاش فرود اومد و با صورت به زمین کوبیده شد. لرزیدم.
به سختی میشد آنالیز کرد که چطور توی لحظه ای چاقوی فلزی توی دست رز حرکت کرد و خلاف انتظار همه، توی پهلوی خودش فرو رفت.
مثل ماهی ای که تازه از آب گرفته شده، روی زمین دست و پا میزد.
خون غلیظ و گرم از حفره ی عمیق بدنش بیرون میپاشید. اون مايع فرّار به سرعت رگ هاي بدنشو خالي ميكرد و بوي لذيذ و مدهوش كننده اي رو تو فضا آزاد ميكرد.
رنگ از گونه های بر آمده اش میجهید و قرنیه چشماش گشاد شده بود. نفس نفس میزد.
به خودش ميپيچيد.
لرزیدم وقتی زندگی، جرعه جرعه از بدنش روی سرامیکای مجلل کاخ هدر میرفت.هری به سمت رز که توی تشت خون می غلتید خيز برداشت.
سر کوچیک رز رو بین دستای بزرگش نگه داشت.روی دهن کف کرده رز لبخند کمرنگی جون گرفت.
بدن نصف جونشو بالا کشید، بدنی که حالا از قبل هم کوچیکتر و ضعیفتر بنظر میرسید.
ازین زاویه به خوبی صورت هریو میتونستم ببینم. من این حالت صورت رو به خوبی میشناسم.
وقتی صد سال پیش جلوی جسد آنجل زانو زده بود و التماس میکرد. مثل یه آدم دچار جنون مالیخولیایی تمنا میکرد که آنجل بیدار شه.کشیده ای خوابوندم بقل گوشش و گفتم اون مرده برادر.
من این حالت چهره رو به خوبی به یاد میاوردم.
چهره یه آدم دیوانه.- خواهش میکنم..خواهش میکنم .. خواهش میکنم نمیر.
چقدر بچگانه التماس میکرد.
دستشو روی موهای سه سانتیش کشید. وحشیانه صورت آغشته به خون رز رو نوازش کرد.
طوری که انگار میخواست آخرین ذرات گرمای متشعشع بدن رز رو جذب کنه. آخرین قطره هاي هستیش رو.
- حق نداری جلوی چشم من بمیری..
صداش میلرزید ولی گریه نمیکرد.
لعنتی اون نمیتونه گریه کنه.
رز روی بین بدن مرتعشش قرار داد .سرشو که مثل تیکه گوشتی از بدنش آویزون شده بود رو توی گودی گردنش فرو برد..اندام رز به شكلي غيرارادي ميلرزيد.
- حق نداری..
با عطش پوست سفيدشو لمس كرد و زير گوشش زمزمه كرد كه چقدر دوستش داره..
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...