سلام :| اول لازمه بگم کسایی که آنجل (فصل یک) رو خوندن، مشکلی نخواهند داشت..ولی کسایی که نخوندن شاید یه ذره گیج شن..که من قسمت بعد یه خلاصه از فصل یک رو میزارم واسشون.!
وقتی به جاده رسیدم آسفالت گرم بود و نسبت به جنگل مسیر هموارتری بنظر میرسید..
با هر قدم کف پاهام سوزن سوزن میشد و شست پام میسوخت..
کاش حماقت نمیکردم و لباس بیشتری با خودم برمیداشتم..
یه دختر پریشون با پیراهنی که به زور باسنشو میپوشونه، کنار یه جاده تو نا کجا آباد..
کمی لرزیدم و آرزو کردم کاش هری اینجا بود..
نه بهتر که اینجا نیست.
بدنمو مثل یه عروسک خیمه شبازی به اسارت خودش درمیاره..
من چمه؟! هرچند دقیقه یه بار پشتمو نگاه میکنم و بعد اینکه میبینم هری اونجا نیست نمیدونم باید خوشحال شم یا ناراحت..
واقعا دارم فرار میکنم؟
اما این اشتباهه..شهر دوره و مسیر واسه ی دختری مثل من خطرناک..
کم کم داشتم پشیمون میشدم..بغض راه گلومو بست..
درست مثل بچه هفت ساله ای که توی شهربازی مامانشو گم کرده باشه..
اون پیراهن گشاد رو بیشتر دور خودم پیچیدم..
حتی اون پیراهن بوی هری لعنتی رو میداد..لب آستینو به بینیم مالیدم..
این بو تداعی کننده یه حس بود..
یه حس مثل آب شدن پشمک زیر زبونت..
یا خوردن باد خنک توی صورتت...
یه حس مثل هری...داشتم دوباره غرق فکر و خیال میشدم که ناگهان یه جسم چند وجهی گوشه جاده توجهمو جلب کرد..
اون یه موستانگ قدیمی بود..
من نمیتونستم ریسک کنم و به اون ماشین که نمیدونستم حامل چه جور آدمایی هست نزدیک شم..
ولی اینکارو کردم..
با احتیاط نزدیکش شدم..شاید این یه شانس باشه..
اون منو تا شهر برسونه و بتونم برگردم پیش مادرم..
وقتی به مادرم فکر کردم بدنم سست شد..ولی از ذهنم انداختمش بیرون..الان باید تمرکز کنم..
به ماشین نزدیکتر شدم..چشمامو ریز کردم ولی شیشه هاش دودی بود..
پیراهنو کمی پایین کشیدم و یقه لباسو تا زیر گوشم کشیدم بالا..
مثل یه زامبی بنظر میرسم..ولی وقتی به پنجره ی جلوی ماشین رسیدم، تموم کلماتی که آماده کردم بودم مثل خار توی گلوم گیر کرد..
شیشه جلوی ماشین ترک برداشته بود و راننده که مردی میانسال بود با جثه خونی سرش به فرمون کوبیده شده بود...
- اوه خدای من....
سریع ماشین رو دور زدم تا به در راننده رسیدم..
در رو باز کردم..
- آقا...حالتون خوبه؟
با شوک زدگی صداش کردم..ولی اون کاملا مثل یه جنازه بنظر میرسید..
دستمو بردم سمت گردنش تا نبضشو چک کنم..
ولی این امکان وجود نداشت وقتی رگای گردنش رشته رشته از شکاف گردنش ریخته بود بیرون..
- یک..دو..سه..چهار..
سوراخای گود و گوشتی روی گردنش رو با خودم شمردم..
من یاد زخم خودم افتادم و کاملا میدونستم این کار یه حیوون وحشی نیست..
-لعنتی...
در ماشین رو کوبیدم و بیشترین پتانسیل رو توی پاهای خسته ام جمع کردم تا فرار کنم..
ولی ناگهان سایه ای روبروم ظاهر شد..گلومو چنگ زد و روی کاپوت ماشین پرتم کرد..
از درد به خودم پیچیدم..
-کجا؟ هنوز کار داریم باهم..
KAMU SEDANG MEMBACA
Slave Of The Darkness
Fiksi Penggemarمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...