Chapter 30

1.9K 164 42
                                    

چند دقیقه ای رو به چارچوب در تکیه دادم و بعد سعی کردم روزم رو کاملا نرمال شروع کنم..
با صبحانه حقیرانه ای خودمو سیر کردم..
راه های زیادی برای گذروندن روزم جلوم نبود..
من باید ازین روی خوش هری نهایت استفاده رو میبردم؛ یه پلیستیشن و لپ تاپ برای شروع!

علارقم نداشتن هیچ علاقه ای به مطالعه.. جلوی کتابخونه هری خودمو یافتم و رمانی بنظر عاشقانه رو از ردیف کشیدم بیرون..
خودمو به یه کوکتل خنک مهمون کردم..شومینه رو روشن کردم و چند بالش بزرگ روبروش چیندم..
توی نرمی بالش فرو رفتم و کتاب قدیمی رو ورق زدم..
و کم کم داشتم به آرامشی که دنبالش بودم دست پیدا میکردم و هری و استرسی که تحت الشعاعش قرار داشت رو از سرم بیرون میروندم..

ولی زیاد موفق نبودم وقتی در کاخ کوبیده شد..
اینقدر زود برگشت؟
من ترسیدم وقتی یادم اومد در زدن از عادتای هری محسوب نمیشه..
پس بی اعتنایی کردم که اون فرد با سماجت بیشتر به درد کوبوند..
-در رو باز کن..میدونم که اونجایی!
این صدای آشنا قدرتی به پاهام داد که مثل یه ببر به در حمله کردم..
به محض باز کردنش لویی وارد کاخ شد و من به داخل بازوهاش کشیده شدم..

بدنم رو فشار داد و استخونام در معرض له شدن قرار گرفت.. مطمنا اونا با قدرت دریدن یه انسان آفریده شدن نه در آغوش کشیدنش..
- لویی..
- اوه بیخشید..لعنتی من داشتم از نگرانی میمردم..نیمه شب به کاخ اومدم و چند تا گمشده رو دیدم که اطراف پرسه میزدن و تو اونجا نبودی..
از آغوشش اومدم بیرون و پیشونیم رو بوسید..
- خدارو شکر که سالمی..من تموم مدت بیرون کاخ منتظر بودم تا هری بره و بتونم ازین بابت مطمن شم.
- نزدیک بود بمیرم.
با سردی جواب دادم..
- و اون بود که منو نجات داد!
-  تو صدمه دیدی ...
پره های بینیش گشاد شد وقتی خون نه چندان تازه ی زخم پشت پام به مشامش خورد..
- چه اهمیتی داره؟
خودمو کشیدم عقب..قصد نداشتم خودمو لوس کنم..من واقعا ازش دلخور بودم!
چهره ی نرمش در یک صدم ثانیه مچاله شد.
- بزار ببینمش..
- لازم نیست!
- رز!! تمومش کن.
فراموش کرده بودم لویی هم میتونه به اندازه هری ترسناک باشه وقتی طبق خواسته اش عمل نکنی..
کمی این پا و اون پا کردم ولی پشت پاهام زانو زد و به رد به جا مونده دو دندون نیش بزرگ نگاه کرد.
-اوه..من خیلی متاسفم..
خم شد و اون ناحیه رو بوسید..
لبای داغش از پاهام بالا رفت و زانوهام بی اختیار شکست وقتی لباشو توی گودی زانوم فشار داد.
اون تماس لب هاشو با آخرین بوسه روی ناحیه داخلی رون ام قطع کرد..
روی پاهاش ایستاد..پهلو هامو گرفت و منو عقب کشید تا بدنش بدن کوچیک منو پوشوند..
صورتش توی گودی گردنم فرو کرد.
- منو ببخش رز..
-منو میبخشی؟
من تمرکزمو از دست داده بودم و نمیتونستم جواب بدم درحالی که ناحیه زیر گوشم بخاطر مکیدن لباش میسوخت..
به ناحیه حساس گردنم دست پیدا کرد و نفسم مثل آه از دهنم خارج شد..
اون بطرز موذیانه ای خندید و من خجالت زده شدم.
- تمومش کن..
سعی کردم با آرنجم هلش بدم عقب..
آرنجمو مهار کرد.
- رز!
اون عصبانی شد و من دهنمو بستم قبل اینکه اعتراضی ازش خارج شه.
اون کوکتل باقی مونده توی لیوان رو سر کشید و لبای خنک و خیسشو پشت شونه ام مالوند..
و من کم کم نرم داشتم میشدم و دیوار مقاومتیم شکست..

ضمیر ناخودآگاهم بهم گوشزد کرد که اگه هری بیاد قلب جفتمونو از سینه میکشه بیرون..
موهای تنم سیخ شد ولی لویی به رضایت رسیده بود..
یقه لباسمو زد کنار و تا روی سینه هام کشیدش پایین..
وقتی به سمتش برگشتم..
دیدم که چطور ذره های قرمز توی چشمای آبیش پراکنده شدن..
اون تشنه بود؟ عصبانی بود؟ یا شایدم بیشتر میخواست..
باید بیشتر راجب عادتای خون آشامای یاد بگیرم!

معطل نکرد و با لبای پف کرده اش لبای منو گرفت..
همه چی خیلی آروم و در عین حال خشن بود.
فرصت نفس کشیدن نداشتم و سعی میکردم جواب بوسه های مکرر لویی رو بدم..و باز هم کم میاوردم..
پاهام روی زمین کشیده شد و روی بالش های کف زمین  کوبیده شدم.
سعی کرد لباسمو از تنم بکشه بیرون ولی یقه لباس روی کمرم گیر کرد..
اون زیاد خودشو درگیر این مسئله نکرد و شنیدم که پارچه لباسم بین دستاش پاره شد و به سمت دیگه هال پرت شد..
تنها مانع بینمون تیشرت تنش بود که اون رو هم از بین برد..
دستاشو دور طرف سرم ستون کرد..
چشماش از قرمزی به سیاه میزد..
- دوستت دارم.
این کلمات شیرین بین نفس های سریعش از بین لبای کبودش اومد بیرون و من واقعی ترین لبخندم رو بعد از اینهمه مدت زدم..
یه دختر یتیم..یه دختر ناخواسته و منفور.. چه چیزی بیشتر از این میخواد که یکی بهش بگه دوستش داره ؟ یکی بهش بگه از کل دنیا، فقط اونو میخواد..
تمام کلماتی که طی 18 سال زندگیم انگار اصلا توی دایره لغاتی که بهم نسبت داده میشد نگنجیده بود..
حالا توسط لویی گلوله بارونم میکرد..
- بخدا خیلی دوستت دارم دختر.
اون نقاط حساس بدنمو از روی لباس زیر لمس کرد و من دل پیچه گرفتم..
چشماش وحشی شده بودن و نور شومینه روی لایه عرقی که روی صورتش نشسته بود برق انداخته بود..
دستمو دراز کردم و روی گونه استخونیش گذاشتم..
نوک انگشتمو زیر چشما و روی لبای مرطوبش کشیدم..
دلم میخواست این حس خوبمو نگه دارم توی فریزر تا هیچوقت عوض نشه..
دلم میخواست تا انتهای بی نهایت رو با این پسر عشقبازی کنم..
سوزن گرامافون زندگیم گیر کنه روی این لحظه ها..
اصلا گور بابای همه چی..
من با این پسر "خوشحال" بودم!

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now