من دستمو گذاشتم جلوی دهنم و خنده مو خوردم..
لویی داد زد: اینم اصلا مودبانه نیست وقتی به گفت و گوی دو نفر گوش میدی.
یه پوزخند گوشه لبش بود وقتی اینو گفت.
ـ اون میتونه بشنوه؟؟
زیر لب به لویی گفتم و اونم نجوا کرد: آره..خون آشاما تمام حواسشون ضرب در 10 میشه..چه بینایی چه بویایی چه شنوایی!
این خیلی بده که بتونی حرفایی که پشت سرت میگن رو بشنوی..یا بوی یه چیز گندیده چند کیلومتر اونور تر بینیت رو پر کنه..
لویی از قیافه درهم رفته ام متوجه فکری که توی سرم میگذره شد و حرفشو ادامه داد: البته ما هر وقت که نیاز داشته باشیم ازین قدرتامون استفاده میکنیم..
سرمو تکون دادم..که یهو چشماش گرد شد و از جا پرید.انگار یه چیزی یادش اومده باشه..
پاکتی که توی دستش بود رو گرفت سمتم و من سعی کردم نشون ندم چقدر هیجان زده ام .
ـ من هری رو راضی کردم اجازه بده فردا بریم یه گشتی توی شهر بزنیم..
پروانه ها تو شکمم پرواز کردن ولی من نهایت احساساتمو توی یه لبخند گشاد خلاصه کردم
ـ منم برات کمی لباس آوردم..
پاکت لباسارو از دستش گرفتم
- دوست دارم ببرمت یه کلاب خوب !حالا برو اینارو بپوش.میخوام مطمن شم اندازته.
منم با کمال میل پذیرفتم و برگشتم به اتاقم..
احساس معذبی کردم وقتی لباسای خوش پوش اقای استایلز رو در آوردم..
به سختی رون هامو از شلوارک جین کوتاه رد کردم و با یه کفش دی سی مشکی و یه آستین حلقه بنددار لباسامو کامل کردم..
من میدونستم لویی خیلی خوش سلیقه است بخاطر طرز لباس پوشیدنش..
از اتاق خارج شدم..
اون آرنج هاشو ستون بدنش کرده بود و پشت به من به نرده ها تکیه داده بود..
دستمو روی استخون کتفش که از زیر لباس برجسته شده بود گذاشتم..
ناگهانی به سمتم برگشت و من احساس غرور کردم وقتی دو کره ی آبی چشماش مجذوب من شدن ..
من توی کهکشان های چشماش حل شدم وقتی بعد از رصد کردن بدنم به سمت صورتم برگشت..
- اندازه است؟
- آره .. نمیدونی چقدر ممنونم ازت .. من کاملا روحیه امو از دست داده بودم ولی الان مثه بچه کوچولوها ذوق کردم.
- حتی حرفشم نزن..من باید ازت ممنون باشم چون وقت گذروندن با تو ....
داشت عسل زیر زبونم جاری میشد که بقیه حرفشو خورد..
-فردا عصر میام دنبالت ..
سرمو تکون دادم..
وقتی صورتشو نزدیک آورد من دست و پامو گم کردم.. ولی فقط یه بوسه از روی لپم چید ..
چشمکی زد و زیر لب گفت:میبینمت.
من درجواب سرمو تکون دادم و اون خیلی سریع منو با قلبی که درهزار میزد تنها گذاشت.
چقدر خجالت آور! و قسم میخورم اونم میتونه بشنوه ..
من قبل از خواب تصور کردم که چقدر همه چی بین من و لویی عالی پیش خواهد رفت و خیلی سریع هم خوابم برد.
صبح قبل ازینکه آقای استایلز مثل جن دوباره بالای سرم ظاهر شه و ازون بوسه های تهوه آور نصیبم کنه خودم رفتم سراغش .. ولی تختش بصورت نامرتبی خالی بود ..
امروز بهتر از این نمیشه !
من به صبحانه مفصلی خودمو مهمون کردم.. از نرده ها سر خوردم ولی این قانونو نادیده گرفتم که هیچوقت نباید تو یه کاخ متروکه فضولی کرد ..
من اینکارو کردم.. چند اتاق و کتابخونه کاخ رو گشتم تا اینکه زیر یه قفسه یه راه مخفی پیدا کردم .. شایدم یه راه فرار !
شمع رو توی دستم گرفتم و راه پله هایی رو که انتهاش معلوم نبود تا آخر ادامه دادم..
قدمام سست شده بود.. هوا داشت فشرده میشد و بوی تعفن مشامم رو پر کرده بود..من به یه در عظیم رسیدم..
به امید یافتن کمی روشنایی در رو با تمام زور هل دادم ولی ناگهان بوی گندیدگی خورد تو صورتم..
آستین لباسمو روی مجرای تنفسیم گذاشتم ولی هنوز دو قدم برنداشته پام به چیزی گیر کرد..تگری خوردم و با صورت افتادم..
ولی برخلاف انتظارم به جای زمین سفت به سطح نرمی کوبیده شدم..
برای بلند شدن تقلا کردم.. ولی زیر انگشتای دستم اجزای صورت یه آدم رو لمس کردم..
و طولی نکشید که فهمیدم در دریایی از جنازه های یخ زده غرق شدم.
----------------------
سلام من ساره ام نویسنده داستان ..
من متاسفانه به واتپد دسترسی ندارم واسه همین کامنت ها یا ووت هارو نمیبینم و کم کم انگیزمو واسه ادامه دادن داستان از دست میدم..ولی الان جایی اومدم که فیلترینگ وجود نداره و دیدم خیلیا شاکی ان از دیر اپدیت شدن داستان.
چشم.. تموم سعیمو میکنم سریع تر داستانو اپدیت کنم که خیلی منتظر نمونین.
لاو X
VOCÊ ESTÁ LENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...