Chapter 49

1.3K 138 57
                                    

به محض باز کردن دستگیره بوی خون و مشروبات الکلی توی صورتم میخوره و صورتم حالت اوق زدن به خودش میگیره.
من اون جام بزرگ بلوریو از طبقه سوم برمیدارم و به مقدار معین سه لیوان رو از خون سیاه پر میکنم.
و برای سرگرم کردن خودم کمی وودکا توی پیک میریزم و به سمت میز برمیگردم.
اونارو روی میز میزارم و خیلی سریع اون مایع تلخ رو قورت میدم. برای رقیق کردن این حجم متراکمی که روانمو تحلیل میکنه مقدار بیشتری وودکا مینوشم و هری نگاه تیزشو روی من میندازه.

به هری نگاه میکنم و قتل لویی بنظرم خیلی عجیب نمیاد وقتی تموم این مدت نقشه کشتن آنجل رو گوشه ی ذهنم پرورش میدم.
طوری که میتونم یه تیکه چوبو توی شکمش فرو کنم و موهای روشنشو توی مشتم بگیرم و صورتشو با سنگای زخیم روی دیوار بسابم.
لبخند میزنم ازینکه چقدر سریع الکل افکارمو آزاد ميكنه و محدوديتشو به حداقل میرسونه.

هری اون لیوان قرمزو بالا نگه میداره و میدونم که آماده ی یه صحبت جدیه. میتونم از شدت انقباض گونه  های تراش خورده و پیشونی چین دارش بفهمم.
هنوز لباش خوش حالتشو برای صحبت باز نکرده که در کاخ با شتاب بهم کوبیده میشه  و دروازه ها به سمت دو طرف باز میشه.
و تصور بوسیدن لباي آلوده ي هری از جلوی چشمام پر میزنه.

اون صدای مهیب نگاه هارو به سمت خودش برمیگردونه.
داخل محوطه قدم ميزاره و همرو ميخكوب ميكنه.
هری سریع صورتشو به سمت من برمیگردونه تا عکس العمل منو بررسی کنه.

در حقیقت سنگینی نگاه همه روي منه
و جو ناخوشایندی که به وجود اومده باعث میشه اسید معده ام بالا بزنه و مزه دهنم تلخ شه.
مدت طولانی ای در حالت بهت زده باقی میمونم تا به مغزم زمان کافی برای هلاجی و استنتاج رو بدم.
و این زمان برای همه ملال آور بنظر میرسه..

لاغر تر شده و گونه هاش فرو رفتن. برعکس همیشه تیشرت و کفشاش کثیف بنظر میرسن و من چند لکه درشت خون کنار یقه اش شناسایی کردم که گويا ناهارش رو با عجله خورده تا خودشو به این جلسه حیاتی برسونه.

اون از نگاه کردن بهم فرار میکرد.
صورتشو رو به پايين نگه داشته بود تا با نگاه رنجور و سرزنش كننده ام درگير نشه.
ولی من با دقت زیرنظر گرفته بودمش. هرچی بیشتر چشمامو روی جثه نه چندان درشتش تنظیم میکردن تصویرش به عنوان یه موجود ناشناخته توی مغزم شناسايي ميشد.
انگار نمیشناختمش..هیچکدوم از خطوط روی صورتش برام یادآور هیچ حسی نبود.

از آتیش برافروخته بین من و لویی خاکستر و دوده باقی مونده بود.که حتی  ذرات خاكستر اون هم توي هوا پخش پلا و دست نيافتني شده بود.
شاید اون توجیح قابل درکی واسه ی همه ی اینا داشت ولی الان برای من مصداق يه آدم عوضي بود.

Slave Of The DarknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora