Chapter 10

1.6K 176 3
                                    


جلوی در اصلی کاخ یه ماشین با مدل قدیمی مشکی براق پارک بود..
ما زیادی کلاسیک شده بودیم مخصوصا هری با اون کت و شلوار مشکی..
هری روی صندلی راننده نشست..اون فرمونو فشار داد و رگ دستاش زیر پوست یخیش برآمده شد..
هری نگاه سرد و اخم غلیظشو تویه آینه ماشین بهم نشون داد و ماشین با صدای بلندی روشن شد و حرکت کرد.
یه قطعه از پینک فلوید شروع به پخش شد و هری خیلی سریع با کوبیدن مشتش روی ضبط خفه اش کرد..
من از جام پریدم و باعث شد صدای بدی از چرم نو ماشین خارج شه..
ما کل راه رو توی سکوت و صدای بلند موتور ماشین گذروندیم..
من انتظار داشتم توی مسیر به ساختمون یا حداقل شهر بربخوریم ولی ما بوسیله تاریکی احاطه شده بودیم و من فقط میتونستم آسفالت جلوی چراغای ماشین رو ببینم..
بعد حدود یک ساعت من تونستم سفیدی قلعه های کاخی رو توی تاریکی محض شناسایی کنم ..
اون کاخ از کاخ هری کوچیکتر بود و بنظر میرسید تمامش رو از سنگ مرمر ساختن..
ماشین وارد گذرگاه باغ شد که درست در مرکز یک حوض و آب نمای بزرگ قرار داشت..
هری ماشین رو کنار بقیه ماشین ها پارک کرد..
قبل از اینکه پیاده شه دستشو روی پشتی صندلی گذاشت و به سمتم برگشت..
ـ نه با کسی حرف میزنی و نه کاری انجام میدی..از کنار من هم تکون نمیخوری..مفهومه؟؟
ـ بله آقا!
هری از ماشین پیاده شد و پایین کتشو صاف کرد .
در ماشین رو برام باز کرد..من دستمو توی دستش گذاشتم و کمکم کرد از ماشین پیاده شم..
این رفتار مودبانه اش اصلا باعث نمیشد قسمت تاریک هری رو نادیده بگیرم
پس اصلا احساس راحتی نمیکردم وقتی ساق دستم بین حلقه ی دستش بود ..
از پله های عریض ورودی گذشتیم و مردی در اصلی رو برامون باز کردن و با لبخند بهمون خوش آمد گفتن.
من زیرلبی تشکر کردم ولی هری فقط چشم غره رفت.
وقتی وارد کاخ شدیم دو سالن سمت چپ و راست قرار داشت و روبرومون پله های بزرگی به طبقه پایین ختم میشدن.
قبل اینکه از پله ها پایین بریم هری روبروم ایستاد.
من با انزجار به دستش که سمت گردنم اومد نگاه کردم..اون موهای مشکیمو از روی گردنم کنار زد .
انگار میخواست همه جای اون زخم رو روی گردنم ببینن..علامتی که هری روی بدنم گذاشته بود و به همه میفهموند من ماله اونم..فقط اون!
من به محض اینکه پامو روی پله اول گذاشتم با چیزی مواجه شدم که فقط روی پرده سینماها میشد دید.
یه هال بزرگ با سرامیک هایی که برق میزدن.
دو طرف هال میز های بزرگ و صندلی چیده شده بود و شراب و غذا همه جا بود.. و گارسون ها با جام های رنگی از همه پذیرایی میکردن..
ولی ناگهان پرده سینما ایستاد..
رقصنده ها دست از رقص برداشتن و مکالمه ها متوقف شد.
من خیلی سریع دلیل این بهت و تعجب افراد رو فهمیدم وقتی دیدم همه ی چشما به هری خیره اس..
لبخند ها روی لبا خشک شد و دیدم که چطور آب دهنشون رو به سختی قورت دادن ..
مطمنا هیچکس انتظار حضور هری رو نداشت.
دیدم که یه پوزخند معنی دار روی نیم رخ صورت هری نقش بست و همراه با پایین رفتن اون از پله ها نگاه ها هم حرکت میکرد ..
من احساس غرور کردم وقتی حس کردم یار چنین فرد مهمی ام ..
یار نه برده.
ضمیر ناخودآگاهم بهم یادآوری کرد.
بعد از قطع شدن صدای پاشنه کفشم هری با همون تن صدای خشنش گفت: خواهش میکنم..ادامه بدین!
و پوزخندش عریض تر شد ..
همه با بهت شروع به انجام عمل نصف کاره شون شدن..
شروع کردیم به قدم زدن و آدما به نشونه احترام برای هری سرشونو پایین مینداختن..
حس میکردم هری پادشاهه و من ملکه ام.
تو فقط برده ای.
به ضمیر ناخودآگاهم گفتم خفه شه.
من خیلی زود فهمیدم این همه تبعیض برای شخصی مثه هری برای چیه ..
خب اون هریه .. بی شک بی رحم ترین فرد توی این مکانه که توی چشماش رنگی جز سیاهی پیدا نمیکنین..
یه گوشه بلاخره از حرکت ایستادیم و هری نگاه آزار دهنده ای به بازوش انداخت..درست جایی که من مدام بخاطر جو بد اونجا فشار میدادم..
من سریع بازوش رو رها کردم و قبل ازینکه بخوام توسط نگاه هری سرزنش نوشیدنی ای که گارسون بهم تعارف کرد رو برداشتم..
به لبم نزدیکش کردم و هنوز مایع قرمز رنگ رو فرو نبلعیده بودم که دستی جام رو چنگ زد.
ـ وقتی بهت گفتم هیچکاری حق نداری بکنی شامل نوشیدن هم میشد!
با عصبانیت داد زد و جام رو کوبوند روی میز.
_________________
پ.ن:سلام
من مهسام نه ساره
خب خواستم بگم یه داستان جدید تو پیجم گذاشتم که داره خاک میخوره.
اسمش I don't remember هست و در مورد زینه.
چهار پارتش گذاشته شده ولی پارت چهارمش فقط یه رای و یه نظر داره.
بخدا افسردگی گرفتم.
یه سر به اونم بزنید بی زحمت
خیلی دوستون دارم.
مهسا:)

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now