Final Chapter

1.2K 137 74
                                    


تصویری سفید با نورای رنگی که جلوی دیدم وول میخوردن.
حرارتی که از نوک انگشتام پریده بود.
پوست تنم که مثل لایه ای زاید داشت ور میومد.
میتونستم بوی فاسد شدن گوشت لخم بدن خودم رو استشمام کنم.

حس جنون که به آرومی توی بدنم رخنه میکرد.
دست هایی نامرئی که بیشتر منو به قعر این خلسه میکشوند.

من مرده بودم؟
این روشنایی تیزی که نگاهمو میسوزونه.
بدنی که دیگه حس نمیشه و این روح از هم پاشیده.
این قدمگاه من به مرحله مرگ بود؟

دیگه کلمه مرگ منو نمیترسونه، خون رو توی رگام منجمد نمیکنه.
باعث میشه احساس رضایت کنم. احساس کمالی که توی تصور هیچکس نمیگنجه..
غیر از اینه که این کلمه حجم عظیمی از رهایی رو به دنبال میکشه؟
چه اهمیتی داره بدن فاسدم قراره خوراکه چه موجودی شه و یا کسی هست که برام سوگواری کنه یا نه.

قراره آزاد و سبک باشم. به تعابیر قدیسایی که یکشنبه ها توی کلیسا زمزمه میکردن؛
قرار بود ذاتم توی هستی حلول کنه..
قرار بود خدا شم.

هری!
وقتی حس میکردم دارم از کثافت و لجن پاک میشم و بدنم به آرومی توی هوا شناور میشه، به یاد آوردن این اسم دوباره منو به زمین کوبوند.
انگار از تموم گذشته ام تنها این اسم برام باقی مونده.
مثل تتویی روی پوست تنت که جوهرش تا عمق وجودت فرو بره.

هری.
حالا این کلمه چقدر بنظرم بعید و دست نیافتنی میرسه.
تموم وجودم به شکلی حریصانه و وحشیانه جستجو میکردنش.
من از کمال گفتم؟ کمال تنها با وجود اون به معنی متعالی خودش میرسه.
این حس رهایی که با دلتنگی عجیبی درآمیخته به شکلی متناقض توی من موج میزنه.

الان نباید یه اتفاقی بیوفته؟ منتقل شم به مرحله بعدی؟
من ترسیدم از بابت اسیر شدن توی این خلا برای همیشه..

بی قراری به جونم افتاد.
درست مثل دردی که موقع برخورد گلوله به وسط پیشونیت حس میکنی، دقیقا همون دردی که در کمتر از صدم ثانیه ای فلجت میکنه و تو دعا میکنی این گلوله زودتر کارتو بسازه تا ازین درد وحشتناک خلاص شی.
من حس منهدم شدن توسط هزاران گلوله ای رو داشتم که به سمتم پرتاب میشد.

الان نباید یه اتفاقی بیوفته؟
دوباره این سوالو با تشویش از خودم پرسیدم.
این دوزخ داره منو برای بار دوم میکشه.
نیاز داشتم تا برگردم.
یک بخش بزرگ از خودمو کم داشتم.
حس میکردم یک پوسته ام.. پوسته ای که با لمس انگشت خرد میشه.
و هر اونچه که درون من بود رو جا گذاشتم.

چنگ زدم به اونچه که وجود نداشت.. جیغ زدم با صدایی که نداشتم.
دست و پا میزدم توی پوچی.

ناگهان فضای اطرافم برام تغییر هویت داد.
شدت اون نور تیز کم شد و نوری ملایم پشت پلکامو گرم کرد.
گوشم تونست لایه ای از اصوات گنگ رو تشخیص بده.
صدایی که زمزمه میکرد.
کمی صبر کردم تا اون صدا دقیق تر شه.
اون داشت منو صدا میزد.
رز.
با یه لحجه بریتانیایی لعنتی.

Slave Of The DarknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora