با عصبانیت از توی آب پا شد و من جیغ زدم..اولین قدممو واسه فرار نزاشته بودم که کمرمو گرفت و منو با خودش توی حوض کشید..
خم شد و شروع کرد به پاشیدن آب روی سر و صورتم..
من بین خنده هام جیغ میکشیدم و سعی میکردم روش آب بپاشم..ولی اون با رگبار قطرات آب تقریبا بی دفاعم کرده بود.
چشمام میسوخت و به سختی جلومو میدیدم..شونه هاشو هل دادم و اونم از قصد خودشو توی آب پرت کرد.
من بلند خندیدم..آخرین باری که اینقدر بلند خندیده بودم ده سال پیش بود..وقتی با پدرم به شهربازی رفته بودیم و باهم به قصر توپ رفتیم..من به سمتش با خنده توپای رنگی پرت میکردم و اونم نمایش بازی میکرد و از قصد خودشو روی زمین پرت میکرد..
اون آخرین شبی بود که بیرون رفتیم....
ـ داری گریه میکنی رز؟
لویی منو از دریای خاطرات که داشتم توش غرق میشدم بیرون کشید.. اشکامو با پشت دست پاک کردم و لبخند مصنوعی ای زدم.
ـ متاسفم من.....
ازینکه جو بینمون رو خراب کردم خودمو سرزنش کردم..من واقعا نمیدونم چم شده وقتی درست وسط خنده هام غم انگیزترین خاطراتم واسم یادآوری میشه..
ـ مشکلی نیست..فکر کنم بهتره برگردیم.
سرمو تکون دادم و لایه اشک جلوی دیدمو کامل تار کرد. دیگه بخاطر پدرم گریه نمیکردم.
من داشتم تموم این غم و فشاری که توی این چند روز بهم وارد شده بود رو با فشار اشک از چشمام بیرون میکردم..
اون دستشو پشتم انداخت و من توی آغوشش شکستم..
ـ شششش..بسه دیگه..
اون سعی داشت آرومم کنه ولی هق هقم شدید تر شد.
من خودمو مجبور کردم که گریه کردن رو تموم کنم..من نمیتونستم تا ابد توی بغل این فرد غریبه بمونم هرچند این بیشترین چیزی بود که الان بهش نیاز داشتم..
خودمو عقب کشیدم و سرمو انداختم پایین..
ـ خوبی؟؟ میخوای راجبش حرف بزنیم؟
تن صداش نرم بود ولی من پسش زدم.
ـ نه..بیا برگردیم.
تموم راه رو تا کاخ سکوت کردیم و من یه حس افتضاح داشتم..
من داشتم از سکوت آزاردهنده ی بینمون رنج میبردم که ناگهان الهه ی مرگ جلوی دیدم ظاهر شد.
اون به چارچوب در شیشه ای تکیه داده بود و نزدیک بخاطر عصبانیت چشماش از حدقه بزنه بیرون..مطمن نبودم ابروهاش از اینی که هست میتونه خم تر بشه و لباشو کمی جمع کرده بود.
لویی هم بعد از دیدن هری همراه با من سرجاش ایستاد..
هری مثل یه گاو وحشی نفسشو از بینیش بیرون میفرستاد و مثل مینی بود که با یه حرکت اشتباه منفجر میشد.
من به هری و بعد به لویی نگاه کردم تا نجاتم بده ولی لویی دهنش همونطور باز مونده بود.
ـ کدوم قسمت اینکه گفتم از کنارم تکون نمیخوری برات نامفهوم بود؟
مثل یه شیر وحشی غرید و به سمتم قدم برداشت.
از ترس چند قدم رفتم و سرمو انداختم پایین..
ـ من.....من.....
هنوز جملمو کامل نگفته بودم که سرم به سمت چپ پرتاب شد و بغل گوشم سوخت..گونم تقریبا بی حس شد و اشک چشمامو پر کرد.
دستمو روی گونه ام که مطمنم بخاطر دست هری الان قرمز شده بود گذاشتم.ولی چیزی فراتر از قرمزی بود.گونم خونی شده بود.
دستمو روبروم گرفتم و به خون نگاه کردم و بعد با ترس به هری..
از خشم رگ گردنش زده بود بیرون و تند تند نفس میکشید و سوراخ دماغش گشاد شده بود.
ـ چطور جرعت میکنی بهش دست بزنی؟؟
لویی به هری پرید و هنوز دستش به هری نخورده بود که گلوش بوسیله دستای بزرگ هری فشرده شد.
هری لویی رو به زمین کوبوند.
ـ در مقامی نیستی که برام تعیین و تکلیف کنی
لویی بلافاصله ایستاد و به هری طعنه ای زد.
ـ این تویی که مقامتو گم کردی برادر کوچولو..چرا گورتو از تو مهمونی گم نمیکنی؟؟
هری پوزخندی زد: البته که ازین مهمونی کذایی میرم.
با خشم بازوم رو کشید که لویی زد روی بازوی هری.
ـ اون با تو نمیاد!
هری: چرا میاد.اون برده منه مال منه و هر غلطیو انجام میده که من بگم.
لویی: تو هیچ حقی دربرابر اون نداری..چرا تنهاش نمیزاری؟
هری با دهنش لویی رو مسخره کرد و بعد یقه اش رو گرفت و به دیوار کاخ کوبوندش.
از سرعت خون آشامیش استفاده کرد.
عقب کشید و محکم دوباره به دیوار کوبوندش
ـ فکر نکن حسی به اسم رفاقت یا برادری توی من نسبت به تو و دوستای لعنتیت هست .. پس اگه زیاد مزاحمم شی بدم نمیاد جنازه ات رو توی اون سیاهچال بندازم درست مثل بقیه ..
لویی فقط توی صورتش پوزخند زد و هری عمیق ترین اخمش رو نشون اون داد..
لویی رو رها کرد و منو به سمت خودش کشید.
ـ ما میریم.
با خشم از لای دندوناش گفت و منو داخل هال کشید..
من ملتمسانه به لویی نگاه کردم تا کمکم کنه ولی اون فقط با عصبانیت به موهاش چنگ زد.
اون منو از بین جمعیت داخل کاخ دنبال خودش میکشید .. درست مثل یه پدر عصبانی که بچه اش رو تنبیه میکنه..
من لباسام خیس بود..چشمام قرمز و تمام آرایشم ریخته بود..روی صورتم رد دست هری کاملا مشخص بود و بخاطر رفتار خشن هری کاملا تحقیر شده بودم..
صورتمو با دست آزادم پوشوندم و نگاه های پر از تعجب نادیده گرفتم..
هری خیلی سریع منو از بین جمعیت رد کرد و از کاخ خارج شد.
ESTÁS LEYENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...