Chapter 26

2.2K 174 23
                                    

من تقریبا یادم رفته بود که تو دنیای موجودات ماورا طبیعه زندگی میکنم پس یه موجود نصف انسان نصف گرگ نباید عجیب باشه..
من به این فکر کردم که دیگه چه موجوداتی ممکنه این اطراف پرسه بزنن..
کوتوله ها؟ پری دریایی؟ اسب تک شاخ؟
اگه واقعا وجود داشته باشن من یه دونه ازونا برای خودم میخوام ..
اون پسر با لحن شیرینی خودشو معرفی کرد و منو از رویاپردازیم کشید بیرون.
- من دیمیتری ام.
- رز!
اون چشماشو ریز کرد.
- پس شما دوتا الان باهمین؟
من و لویی جا خوردیم و همزمان بهم دیگه زل زدیم.
- این پیچیده اس داداش.
اون سرشو تکون داد
- تو که نمیخوای اشتباه دوستاتو تکرار کنی درسته؟ منظورم اینه اون یه انسانه و ....
لویی پرید وسط حرفش: مشکلی دیگه پیش نمیاد من حواسم هست.
- باشه باشه آروم باش.. و میدونی که امشب ماه کامله و تو دقیقا قدم گذاشتی وسط قلمرو گرگینه ها.
(گرگینه ها در ماه کامل بطور غیرارادی تبدیل به گرگ میشن )
لویی آه کشید..
-میدونم.. من فقط باید اینو نشونش میدادم.
چشماش به ماه که بطور خیره کننده ای میدرخشید افتاد.
- باشه .. من هواتونو دارم..
لویی ازش تشکر کرد و زد به شونه اش..
دیمیتری همونطور که به سمت تاریکی برمیگشت روی چهار دست و پاش قرار گرفت..
و شلوارش از تنش پاره شد وقتی فرم استخون هاش تغییر کرد و موهای بدنش بلند شد..
من شوک زده هنوز به مسیری که اون پیموده بود زل زده بودم.
- این تازه یه بخش کوچیک از دنیای ماست..بهتره بهش عادت کنی.
اون خندید و من صدای فندکشو شنیدم..
وقتی برگشتم صورتش پشت دودایی که از دهنش بیرون میومد گم شده بود..
من به سمتش رفتم و بین پاهاش ایستادم.
- اون منظورش چی بود وقتی گفت اشتباه دوستاتو تکرار نکن؟
اون جواب سوالمو نداد.. من سیگارو از روی لباش برداشتم.
- لویی؟
- یه داستان درازه.
- میشه بهم بگی؟من واقعا دوست دارم بیشتر بشناسمت.
اون سرشو تکون داد و آه کشید.
اون امشب خیلی آه میکشه..
من ازین موضوع که شاید خسته اش میکنم ترسیدم..
ولی اون چشماش برق زد و منو بیشتر کشید سمت خودش..
- این قضایا برمیگرده به خیلی وقت پیش .. قبل ازینکه همه این بلاها سرم بیاد.. وقتی انسان بودم..هری هم بود.. و همینطور زین،لیام و نایل.. ما فقط پنج تا جوون احمق بودیم که دنبال امتحان کردن چیزای جدید میرفتیم.. من اولین نفر بودم که تبدیل شدم و بعد بقیه رو تبدیل کردم..
همه چی اونموقع خیلی راحت بود..ما تموم شب رو توی کلاب ها وقت میگذروندیم و از هرکسی که میخواستیم تغذیه میکردم... کی اهمیت میداد؟ دنیا توی دست ما بود..تا اینکه یه خون آشام اصیل به اسم جیمز کنترل اوضاع رو بدست گرفت.
اون این قانون رو بوجود آورد که ما باید وجود خودمون رو از انسان ها پنهان کنیم.. در ساعات مقرری از شب میتونستیم شکار کنیم اونم بصورت پنهانی..هرکس هم از جیمز سرپیچی میکرد کشته میشد..
ما هنوز قدرتمند بودیم قبل ازینکه بفهمیم چیزی خیلی قوی تر از ما و حتی جیمز وجود داره..و تقریبا هممون رو نابود کرد...
اول زین..وقتی تبدیل شد محبور شد از کسی که دوست داشت جدا شه تا بهش آسیبی نرسه و این باعث شد روح زین سیاه شه..
هری عاشق یه انسان شد.. من بهش گفتم این اشتباهه ولی اون ادامه داد و معشوقه اش به صورت وحشتناکی کشته شد..
لیام هم همینطور..بعد از اینکه با اون دختر شرقی دوست شد.طولی نکشید که حکومت اون دو رو هم از هم جدا کرد.
-چه بلایی سر دوستات اومد؟
- هری فقط دکمه احساساتشو خاموش کرد و غیب شد..و درست مدتی بعد عده ای از خون آشامای شمالی طلب استقلال کردن و گروهی از سمت غرب شروع به قتل عام..این باعث شد یه جنگ بزرگ بین خون آشامای اون منطقه صورت بگیره..
جنگ جهانی خون آشاما!
خیلی از ماها کشته شدن و ما داشتیم شکست میخوردیم.
جیمز برای نجات حکومتش با گرگینه ها متحد شد..
یه گاز گرگینه میتونه یه خون آشامو بکشه.. پس با قدرت زیادی برگشتیم..
ولی چه انتظاری میشد داشت وقتی گرگینه ها بطور غریضی دشمن خون آشاما آفریده شدن؟ اونا بعد از پیروزی ای که داشتیم حتی لشکر جیمز رو هم سرنگون کردن..
ما تقریبا داشتیم منقرض میشدیم رز..
الان ازون جمیعت چند میلیونی خون آشاما تعداد کمی باقی مونده.. برای همین مجبور شدیم با گرگینه ها صلح کنیم تا زنده بمونیم و هر کدوم گوشه ای از دنیا قایم شدیم.
من واقعا از اون موجودات چهارپا متنفرم!
من با چشم خودم دیدم که سر لیام رو از تنش جدا کردن.. راجب زین مطمن نیستم ولی بعیده تن سالم به در برده باشه .. هری واقعا شانس آورد وقتی در طی این جنگ چند ساله یه گوشه خودشو گم کرده بود..
هضم تموم این اتفاقات برام چند ثانیه ای طول کشید..
تموم این سالها این موجودات درگیر جنگ و عذاب بودن وقتی بقیه مارو با داستانای احمقانه خون آشامی سرگرم میکردن..
- اون یه ترسوئه! چطور تونست یه جا قایم شه و تماشا کنه وقتی گرگا با جنازه دوستاش خیابونارو فرش میکنن.
- رز باور کن اون ترجیح میداد توی اون جنگ بمیره تا اینکه هرروزشو با حمله های عصبی و تنهایی و احساس گناه سپری کنه.
من خشمم نسبت به هری خوابید..
هر کسی نمیتونست روح شکسته اش رو پشت صورت بی رحمش ببینه..ولی من دیده بودم!
و وقتی یاد حمله های عصبیش افتادم قلبم درد گرفت.
- اون دختر حتما خیلی خوشگل بوده!
من توی ذهنم صورت دختری که هری ستایشش میکرد رو تجسم کردم.
- اون خوشگل ..پررو..شوخ و شجاع بود.. هری فکر کرد با خاموش کردن احساساتش میتونه اونو فراموش کنه ولی اون هنوز یه گوشه در درون هری زندگی میکنه..
من زیادی کنجکاو بودم بیشتر راجب رابطه ی افسانه ایه هری و اون دختر بدونم.. دوست داشتم بدونم اون هم قبل ازینکه تبدیل به یه ماشین آدم کشی بشه قلبش واسه یه دختر میتپیده..
ولی بیشتر از این سوالی نپرسیدم.. هیچوقت بحث راجب هری به جاهای خوبی ختم نمیشه..
- من قراره بمیرم؟
این سوالم وقتی از دهنم خارج شد دردناک تر بنظر رسید..این یه تقدیر از قبل نوشته شده است برای تمام عشقای ماورا طبیعی..
- نه عزیزم ابدا.. الان دیگه جیمز مرده.. همه چی تغییر کرده.. من نمیزارم کوچکترین آسیبی بهت برسه!
هری و لویی مدام دارن این قول رو بهم میدن.. ولی من هیچ جا جز اتاق بهم ریخته ی خودم توی شهر احساس امنیت نمیکنم.
- میخوام ازینجا برم لو..
-پس با من بیا رز.. میریم یه جای خیلی دور که فقط یه من باشم و یه خودت..
حرفش فقط در نقش یه "حرف"قشنگ بود..باهم بریم تا اون سر دنیا و خوشبختی ای نصیبم شه که لیاقتشو دارم..
ولی هری..من میدونم که اون تا جهنم هم دنبالم میکنه. اون روی علامتی که روی گردنم گذاشت قسم خورد..
-هری نمیزاره!
اون با سکوتش تایید کرد که چقدر هری راجبم سمجه..
اون یه بوسه گرم روی گونه ام گذاشت.
- درستش میکنیم.
روی پاهاش نشستم و برای اولین بار از سکوتی که بینمون پیش اومد ابدا آزرده نشدم و خودمو ازین بابت سرزنش نکردم که چرا حرفی برای گفتن ندارم..
اون یک ساعت بعدی رو با زمزمه کردن حرفای قشنگ زیره گوشم و بوسیدن پوست گردنم سپری کرد..
من بهترین حس رو داشتم وقتی آسمون رنگ باخت و پرتوهای طلایی خورشید ابرهارو روشن کرد..
- میخوای امتحان کنی؟
-چیو؟
اون دستشو جلوم گرفت.
- فقط حلقه رو دربیار.
من به آرومی حلقه به حساب گرون قیمتش رو از بین انگشتش کشیدم بیرون و بلافاصله چهره اش مثل کوهی از الماس درخشید.
من با حیرت بهش خیره شدم..
-خیلی زیباست.
من آروم دکمه های لباسشو باز کردم..میخواستم بیشتر ببینم..
نقاط ریز روی بدنش روشن شده بود..
من گرده های اکلیل مانند روی بدنش رو با انگشت بهم وصل کردم..
انگشتام بالاتر رفت و روی سینه و گردنش کشیدم..
و وقتی دستام به نفس داغی که از بین لباش خارج میشد رسید..من خم شدم و خیلی محکم بوسیدمش..من فقط میخواستم این فرشته رو ببوسم و زیر انگشتام لمسش کنم..
اون لبامو با لباش گرفت درحالی که حلقه رو برگردوند سرجاش..
من غر زدم ازین بابت
- پس این حلقه یه جور پوششه؟
نگاهش روی انگشترش برق زد.
- خون آشاما زیر نور خورشید پوستشون میدرخشه و خیلی سریع فرقشون با آدما مشخص میشه..همه ی ما یکی ازینا داریم.
من یاد حلقه ی دور انگشتای هری افتادم و نتونستم جلوی ذهنمو بگیرم وقتی شروع کرد به تصور کردن بدن پر از تتوی هری درحال برق زدن.
- رز؟
من از جام پریدم
- فک کنم وقتشه برگردیم قبل اینکه هری متوجه نبودنت بشه.
من بخاطر گذر سریع زمان آه کشیدم و روی پشت لویی سوار شدم..ما دوباره مسیر قبلی رو طی کردیم با این فرق که توی هوای روشن خیلی زیباتر بود.
اون جلوی کاخ منو پیاده کرد..
- بوسه خداحافظی؟
من روی پنجه پام ایستادم تا صورتم بهش برسه..ولی بازم کوتاه بودم پس اون خم شد و یه بوسه کوتاه روی لبام گذاشت.
- کی دوباره میبینمت؟
- همون ساعت و همون جای قبلی.
اون لبخند زد و از مقابل چشمام محو شد.
--------------------
متاسفم ک اینقدر دیر اپدیت کردم این قسمتو و بیخشید اگه خوب نیست:( من هم از نظر ذهنی خسته بودم هم مشغول یه سری کارا.
عکس بالای صفحه هم درخشیدن یه خون آشامو نشون میده.
لاوX

Slave Of The DarknessTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang