Chapter 15

1.6K 144 7
                                    


روی زانوهام نشستم و دستمو روی گونه ی یخ زده اش کشیدم..دیگه نه گرمایی زیر پوستش جریان داشت نه خون. پوستش مثل برف شده بود..
لعنتی...
چند تا حرکت شدید به شونه هاش دادم: رز بیدار شو.
ولی بازم فایده ای نداشت..دستامو زیر بدنش انداختم و از روی زمین بلندش کردم و توی آغوشم کشیدمش.
باید چه غلطی بکنم الان؟ من استرس داشتم نگران بودم و هل شده بودم.
این یه حس جدید بود بعد سالها برام..
پله ها رو با سرعت خون آشامی طی کردم و بردمش به اتاق خودم که کمی گرم تر بود..روی تخت خوابوندمش و چند سیلی آروم به صورتش زدم..
ترسیده بودم و قلب سیاهم سریع میزد
داشتم سعی میکردم به یاد بیارم برای انسانی که غش کرده باید چیکار کرد.تنفس مصنوعی؟ نه من هرگز اینکارو نمیکنم..
هری آروم..تو هری استایلز لعنتی هستی..
ناگهان مغزم تیر کشید و چشمام سیاهی رفت.. خاطرات قدیمی به ذهنم هجوم آوردن.. صدای اون دختر ..
(یه توضیحی بدم.. همونطور ک میدونین هری تموم احساساتشو خاموش کرده ولی هنوز اثرات عشقش به انجل در قالب خاطرات به ذهنش هجوم میارن و باعث یه جور حمله عصبی و سردرد شدید میشن)
ـ میخوام بشنوم صدای نفساتو..
ـ هری..دو دوستت دارم.
گورتو گم کن..
ولی اون دختر گوش نمیداد .. اون جلوی چشمام بود ..بهم میخندید و میگفت که دوستم داره ..
من یادم اومد که چطور برای گرم کردنش اونو توی آب داغ قرار دادم و بعد با بوسه هام سوزوندمش..
من سرمو تکون دادم و به دنیای خودمو رز برگشتم..دوباره بغلش کردم به سمت حموم اتاق خودم رفتم..تنها اتاقی که آب گرم داره..
شیر رو چرخوندم و کمی صبر کردم تا وان نیمه پر شد.
من باید لباساشو دربیارم؟؟؟
همونطور با لباس تو وان خوابوندمش و امیدوار بودم آب داغ تاثیری داشته باشه..
مشتمو پر آب گرم کرده و روی صورتش پاشیدم..
شاید یه نوشیدنی گرم لازم داشته باشه..
از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
.
از نگاه رز:
تویه مایع گرمی شناور بودم..چشمامو باز کردم و عضلاتمو که گرفته بودن کمی حرکت دادم..بدنم خشک شده بود و خون توی رگام یخ بسته بودن..
سریع اکسیژن از دست داده رو وارد ریه هام کردم و نفسای عمیق کشیدم..همونطور که سعی داشتم تپش قلبم به حالت نرمال برگرده به اطرافم نگاه کردم.
اینجا کجاست؟
من تویه حموم اشرافی قرار داشتم..تو یه وان طلایی با کنده کاری های شاهانه..و آب گرم..!!
با خوشحالی خودمو توی آب گرم فرو بردم و ترس و استرسو بیرون فرستادم..
خاطرات و اتفاقای چند ساعت قبل اومد سراغم..مهمونی..لویی..دعوای هری و اون اتاق وحشتناک..
خودمو زیر آب غرق کردم تا اون افکار از جلوی چشمام بره..از زیر آب اومدم بیرون..
لباس خیس و کثیف روی تنم سنگینی میکرد و من سریع از تنم خارجش کردم تا بهتر بتونم آب گرم رو لمس کنم..
چیزی که مدت ها از لذت بردن ازش منع بودم..
من سرمو روی لبه سرامیکی وان تکیه دادم ولی ناگهان چشمام بطور شوک زده ای باز شد وقتی صدایی شنیدم..
ـ داری چه غلطی میکنی؟
اون با چشمای گرد به چارچوب در حموم تکیه داده بود و من دهنم از تعجب باز موند..
خیلی سریع خودمو زیر آب فرو بردم و جیغ زدم..
اون بخاطر عکس العملم هل شد و سریع با دستاش صورتشو پوشوند..
ـ فاک..چرا لباساتو در آوردی؟؟
برق چشمای مشکیش رو از لای انگشتاش که کمی باز شده بود دیدم و داد زدم.
ـ هری!!!!
ناگهان دستاشو از روی صورتش برداشت و ابروهاشو انداخت بالا: چی؟
باورم نمیشه من اونو به اسم کوچیک صدا زدم..این داره بدتر و بدتر میشه..
من به سختی بالا تنه ام رو با دستام پوشوندم..
ـ من من ..آقا..منظورم..این بود.
کلماتو گم کرده بودم..
اون انگار همینطور منتظر بود من جمله مو ادامه بدم که داد زدم:‌آقا!!
ـ باشه باشه.
از حموم خارج شد و داد زد: زود لباستو بپوش و از اتاقم برو بیرون..
ـ لباسام خیس و کثیفن.
من داشتم خودمو لوس میکردم؟
ـ مهم نیست..فقط خودتو بپوشون و از اتاقم گم شو بیرون.
ـ چی؟ نه..من تازه تموم شدم..
ـ پس چی؟؟ میخوای لخت بیای بیرون..من مشکلی ندارم.
میتونستم اون پوزخند شیطانیو گوشه لباش تصور کنم.
ـ نه...اممم..آقا..
ـ بله؟؟
من: درخواست زیادیه اگه بخوام یکی از لباساتون رو بهم قرض بدین.
با احتیاط پرسیدم و مطمن شدم از کلمات درست استفاده کردم..اون منو میکشه!
ـ چی؟ نه!
من: فقط یه شلوار و تیشرت قدیمی..
هری داد زد: من لباسامو بهت نمیدم!!
من: پس من دارم میام بیرون..چشماتو ببند.
با دستپاچگی داد زد: لعنتی باشه ..
چند دقیقه بعد دستشو آورد داخل حموم و من از دستش لباسا رو چنگ زدم.
ـ ممنون.
اون جوابی نداد و صدای قدماشو شنیدم که دور شد.
اون یه شلوار چسب مشکی و یه تیشرت که یه لوگوی خاص روش داشت رو بهم داد..
من لباسارو پوشیدم.. من باورم نمیشه اون یه زمانی اسپورت تنش میکرده .. و اینکه حتی بوی یه ادکلن خنک هنوز روی لباس بود..
من آب وان رو خالی کردم و به آینه قدی توی حموم زل زدم.
من لباس زیر نپوشیده بودم و پارچه تیشرت به سینه های خیسم چسبیده بود

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now