Chapter 20

1.7K 175 9
                                    

من صدای جیغ بلندی رو از حنجره ام خارج کردم..دست و پا میزدم ولی بیشتر توی اون باتلاق فرو میرفتم .. من دوباره جیغ کشیدم که ناگهان دستی جلوی دهنمو پوشوند.. وحشت کردم و سعی کردم خودمو نجات بدم..اون دست قدرتمند منو عقب کشید ..
و در کمال تعجب احساس ارامش کردم وقتی قامت اقای استایلز رو پشتم شناسایی کردم ..
- ششش ممکنه بیدارشون کنی !
و من فاصله کمی داشتم تا بزنم زیر گریه ..
اون زد زیر خنده و گفت : هی شوخی کردم ..
باورم نمیشه اون الان شوخیش گرفته باشه ..
من داشتم میلرزیدم و صدام مثل گریه از دهنم خارج شد..
تنها چیزی که اطراف دیده میشد..هزاران جنازه ی آدمایی بود که روی هم تلنبار شده بودن .. لاشه هاشون گندیده و کرم زده بود و اکثرا ادمایه جوونی بودن که توسط آقای استایلز دریده شده بودن.
و طولی نکشید که محتویات معده ام به سمت بالا حرکت کرد و من گوشه زمین شروع کردم به اوق زدن و چند سرفه دردناک کردم..
هری خیلی سریع منو به سمت خودش کشوند .. و کاریو انجام داد که تا اون موقع فکر میکردم بعید باشه..
اون منو در آغوش کشید..دستاشو گذاشت پشتم و منو به سینه عضلانیش فشار داد..
ولی این کار ابدا آرومم نکرد.. من چطور میتونم تو بغل قاتل هزاران جوون بی گناه آروم بگیرم؟
اون دستشو روی موهام کشید.
- هی خواهش میکنم آروم باش .. من نمیزارم هیچکس بهت آسیب برسونه..تو تا ابد جات پیش من امنه..
اون سعی میکرد منو تسکین بده ولی موفق نبود ..من همون یه ذره حس خوبیو که داشتم نسبت به این مرد پیدا میکردم از دست دادم ..
اون دستاشو دورم حلقه کرد و منو ازون جهنم دور کرد ..
بدنم در مقابل لمس هاش خیلی سریع واکنش نشون داد و موهای تنم سیخ شد..
من نفهمیدم با چه سرعتی اون منو به اتاقش رسوند ..
- آرومی؟
من سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ولی بدنم به وضوح میلرزید.
- نباید اونارو میدیدی..
به سمت دیگه ی اتاق رفت و با یه حوله تمیز برگشت..
- تو اونارو کشتی؟
حوله مرطوب رو روی صورتم گذاشت تا خون و کثافت روش رو پاک کنه ..
- جوابمو بده
- آره!
من با نفرت تو چشماش زل زدم..
- من نیازی ندارم چیزیو واست توجیح کنم..این چیزیه که من هستم باشه؟ من خوشحال نیستم از اینی که هستم .. ولی واقعا واسه این موجودات احساس ترحم نمیکنم .. من یه قاتل ام.. متاسفم بابت این ولی نمیتونم کاریش کنم ..
اون دستمو گرفت و من از جا پریدم..دستمو روی سینه اش گذاش.
- میبینی؟ من احساسی ندارم.
من هیچ تپش قلبی زیر انگشتام پیدا نکردم..
- من خیلی وقته مرده ام رز..پس ازم انتظار نداشته باش واسه جون بقیه ارزش قائل باشم..
من اون لحظه احساس دلسوزی کردم واسش.. اون یه موجود تنهاس که توی سایه ها پرسه میزنه .. من پشت این بدن و عضلات قوی یه بدن شکسته رو دیدم..
- تاحالا عاشق شدی؟
اون کمی مکث کرد.
- آره!
- چه بلایی سرش اومد؟
- من باعث مرگش شدم.
(انجل)
- من متاسفم بابت این..
اون یه پوزخند تلخ زد.
- من نزدیک هرچیزی میشم نابودش میکنم..
من احساس بدی بهم دست داد وقتی دیدم اون اینقدر خودشو بابت همه چیز سرزنش میکنه..
- تو میتونستی منو بکشی ولی نجاتم دادی..
- من بهت آسیب زدم.
-پس دیگه نزن!
اون سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد.. من ترسیدم حرف اشتباهی زده باشم ولی حالت صورتش دوباره نرم شد.
- باشه!
من باورم نمیشه دارم این هیولا رو رام میکنم .. من لبخند بی جونی بهش زدم و سعی کردم "باشه" ای رو که گفت باور کنم ..
باور کنم که شاید نتونه خوب باشه..ولی میتونه حداقل بی آزار باشه و رگه های امید توی وجودم روشن شد..
مدت کمی رو توی سکوت سپری کردیم که اون از اتاق خارج شد و منم به اتاقم رفتم تا حاضر شم.. چون به کلی فراموش کرده بودم امروز با لویی قرار دارم..
من دوش گرفتم.. لباسای جدیدمو پوشیدم و بیشتر از حد معمول آرایش کردم و اجازه دادم چشمام پشت خط چشم تیره درشت تر بنظر بیان..
نمیدونم چقدر درگیر حاضر شدن بودم که تقی به در خورد.
- بیا تو.
اون مطمنا لوییه چون هری عادت به در زدن نداره.
لویی وارد اتاق شد.
- چقدر خوشگل شدی.
موهامو دادم پشت گوشم و لبخند زدم.
- تو..تو هم خوشتیپ شدی!
و واقعا شده بود با اون جین تیره و تیشرت مشکی طرح دار..
- بریم؟
- بریم.
اون دستشو گذاشت پشتم و منو به بیرون از کاخ هدایت کرد ولی ناگهان با دیدن آقای استایلز جلوی در ورودی جا خوردم.
اون جینی تنگ تر از همیشه پاش بود..تیشرت مشکی..کفشای ورزشی سفید..من هیچوقت فکرشم نمیکردم اون تیپ اسپورت بزنه.. اون یه عینک دودی روی دماغش داشت تا چشمای سیاهشو بپوشونه..
مطمنا همه گول بی نقص بودنشو میخورن و نمیفهمن پشت همه اینا یه روح سیاه زندگی میکنه..
من گیج به لویی نگاه کردم..هری هم قراره باهامون بیاد؟
اون کابوس همیشگی منه!
ما کمی نزدیک تر رفتیم و هری سرش به سمت من چرخید..
ناگهان هردوشون همزمان روی زانوهاشون نشستن ..
هری: بریم
لویی: رز..
همزمان این کلماتو گفتن و من وسطشون واقعا گیج ایستاده بودم..
این مسخره است..دوتاشون خم شده بودن تا من کولشون بشم و طوری به هم زل زده بودن انگار به خون هم تشنه ان..
خوب البته که من کول لویی میشم.
پس دستمو دور گردن لویی انداختم..

Slave Of The DarknessOnde histórias criam vida. Descubra agora