از حالت چشما میتونم بگم اونا عصبانی بودن .. و کاملا سیاه ..
من میتونم قسم بخورم در اون لحظه دنیای من تغییر کرد..
تو شوک بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم..من تنها کاری که منطقی بود رو انجام دادم؛دویدن!
من تنمو به در کوبوندم و بازش کردم و به سمت پایین پله دویدم و بعد به سمت در اصلی..من باید ازینجا دور بشم..
از همون اولم نباید وارد اینجا میشدم ..
وقتی به در اصلی رسیدم سعی کردم بازش کنم..ولی حرکتی نکرد..اون قفل بود..نه نه ..خواهش میکنم نه..من نمیتونم بمیرم..حداقل الان نه.
برای زندگی عزیزم در رو هل دارم ولی بازم حرکت نکرد..من تو تله افتاده بودم..یخ زدم وقتی فهمیدم چیزی پشت سرمه..
من وزیدن یک نفس سرد روی گردنم حس کردم که باعث شد ستون فقراتم بلرزه..نمیدونستم چی پشت سرمه..من حتی حرکت هم نکردم چون خیلی ترسیده بودم..
من برای سی ثانیه ایستادم و بعد ناگهان نفس سرد رفت..من جرئت برگشتن رو پیدا کردم و برگشتم.
هیچی پشت سرم نبود..ولی اون فقط چند ثانیه پیش بود..من باید از اینجا برم..هرچی زودتر بهتر..
سعی کردم حرکت کنم ولی این یه حرکت اشتباه بود وقتی سرم کوبیده شد به دیوار و دنیای روبروم از اونی که بود سیاه تر..
...
وقتی چشمامو باز کردم هیچ دیدی به اطرفام نداشتم ..من اینهمه ترس و استرس یک جا رو نمیتونستم تحمل کنم و سرم درد میکرد ..
من سعی کردم بلند شم ولی شکست خوردم .. بدنم خیلی خسته بود ..
یک پنجره کوچیک روی دیوار بود و نور کمرنگی ازش به داخل اتاق تابیده میشد ..
چشمام به سمت دیگه ی اتاق رفت و روی یک در قدیمی چوبی افتاد ..
من به سمتش هجوم بردم تا ازینجا خارج شم ..
و البته که اون در حرکت نکرد .. من چند بار به در کوبیدم ولی اون ثابت موند..
ـ نکن.
این شاید ترسناکترین صدایی بود که یه موجود میتونست با تارای صوتیش ایجاد کنه.
نفسم توی گلوم حبس شد ولی جلوی منو برای فرار نگرفت..نه..و منو وادار به تلاش بیشتر برای باز کردن در کرد..
ـ گفتم نکن..
اون سرم داد زد و متوقفم کرد
ـ برگرد..
غرشش تو فضا تنیده شد..
وقتی دستورشو اجرا کردم فقط با تاریکی ملاقات کردم..من فرد یا نشانه ای از زنده بود رو ندیدم ..
و فقط شنیدن نفسای سنگینش کافی بود تا پوست تنم مور مور شه ..
اون قراره ازم استفاده کنه ..
ـ تو کی هستی؟
ترس کاملا توی صدام خودشو نمایان میکرد ..
ـ من کجام؟ ازم چی میخوای؟
جوابی نداد.
ـ ج جوابمو ب بده..
من سعی کردم کمی جرعت تو خودم جمع کنم ولی زبونم گرفت ..
خیلی ترسیده بودم و آرزو کردم کاش صلیب یا کتاب مقدس همراهم بود .. من نمیدونم چرا اینقدر خرافاتی شدم ..
من صبر کردم و بلاخره یک جواب شنیده شد.
ـ این برای توئه تا حدس بزنی و برای من تا بدونم..
من واقعا نفهمیدم چه هجاهایی رو از دهنش خارج کرد .. حتی نمیتونستم درست فکر کنم..فقط میخواستم بفهمم اون کیه و چیزی بیشتر از صدای خشنش ازش بدونم..
ـ خودتو نشون بده.
من شنیدم که حرکت کرد..داشت نزدیک میشد..نزدیکتر به من..
اون باید از پرتو نور میگذشت..من شروع کردم به بی طاقت شدن..ولی هیچ چیز نمیتونه ترسمو بین ببره..
من سعی کردم برم عقب ولی به در برخورد کردم .. من با دقت گوش دادم..
یک قدم .. یکی دیگه.. و دوباره یه قدم دیگه..
و بعد اون بلاخره توی پرتوی ماه قدم گذاشت..
من بهت زده شده بودم .. نه .. این نمیتونه واقعی باشه..این غیر ممکنه...
من با مرد داخل نقاشی ملاقات کردم.
این مرد..اون باید مرده باشه...منظورم اینه که من خاطراتش رو خوندم .. اون مال صد سال پیشه ..
ـ تو...تو...باید مرده باشی..من نقاشیت رو تو اتاق دیدم..اون تو بودی...
اون به نگاه کردن به من بدون پلک زدن ادامه داد..اون..قلبم تو سینه ام میکوبید..
من بیش از حد گیج شده بودم .. منتظر جوابی بودم اون هرگز بهم نداد..
من تموم حسا رو الان باهم داشتم..ترس .. سردرگمی..نفرت..غصه ..و بیشتر از همه ناامیدی ..
- لطفا..
من صدام مثل گریه از دهنم خارج شد..
- خواهش میکنم..التماست میکنم..بزار ازینجا برم. بزار برم خونه.
و بعد جوابی از دهنش اومد بیرون که بیشتر از همه منو ترسوند
- هرگز.
......................................................
سلام ._. خواستم چند چیزو بگم .. اول اینکه من برای این فن فیک کانال زدم تو تلگرام با آیدی:
Slaveofthedarkness
پس سریع جوین شین ^_^
تلگرام و اینستای خودم به ترتیب هستن:
Sareh_kz
Sareh__kz
VOCÊ ESTÁ LENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...