Chapter 28

1.8K 182 30
                                    

من از پشت لایه اشکی که قرنیه چشمامو پوشونده بود چیز واضحی نمیدیدم و مثل یک کرم توی گل و لای میلولیدم..
تا اینکه اون سایه روی پاهاش ایستاد و به من نزدیک شد..
-خواهش میکنم..
با گریه التماس کردم..
اون مچ دستمو گرفت و منو به سینه ی سفتش چسبوند..
-بلند شو رز.
ولی توان هیچ حرکتیو نداشتم..اون منو توی بغلش نگه داشت و حرکت کرد..
خیلی سریع گرمای اتاق هری خورد توی صورتم و عضلات بدنم منقبض شد..
اون منو روی پارکت چوبی اتاقش گذاشت.. درد پام کم شده بود پس تونستم تعادلمو حفظ کنم و بایستم.
خودش روی تخت اشرافیش نشست..
چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد صدای دو رگه اش اتاق رو لرزوند.
- اون بیرون داشتی چه غلطی میکردی؟
و ناگهان صدای غرش وارش شکست.
-میخواستی فرار کنی؟
من فاصله کمی داشتم تا دوباره گریه کنم.
- نه نه..من فقط میخواستم کمی هوا بخورم.
-داری دروغ میگی..
تموم جرعتمو توی صدام جمع کردم.
- من نمیخواستم فرار کنم!! بهت قول میدم.
دروغ نگفتم..ولی راست هم نگفتم..
من بی دلیل از دست لویی به شدت عصبانی بودم..
اون صورتشو به سمتم برگردوند و قلبم افتاد تو شکمم..

روی صورتش چند زخم عمیق برداشته شده بود و از بینیش خون میومد..
به سمت سرویس بهداشتی دویدم و با یه حوله تمیز و یه کاسه آب گرم برگشتم..
حوله نم دار رو به سمت صورتش بردم ولی دستمو پس زد.
-  به کمکت نیازی ندارم.
اون هنوز از من عصبانی بود.
-هری..خواهش میکنم..
دستمو گذاشتم روی دستش تا مانع کارم نشه و حوله رو آروم روی گونه ی خونیش حرکت دادم..
اون آروم شده بود ولی سنگینی نگاهش داشت منو میسوزوند..
حوله خونی رو توی کاسه چلوندم و اون رو روی لب پاره شده و دماغ خونیش گذاشتم.
-اینا همش تقصیر من بود..نمیدونستم این اتفاق میوفته..
بغض گلومو گرفت ولی ادامه دادم..
- منو ببخش...
اون به خودش زحمت نداد دکمه های لباسشو باز کنه و پارچه پیراهنشو جر داد..دستمو که حوله رو نگه داشته بود گرفت و اونو روی بریدگی خون آلود روی سینه اش قرار داد..
زخمی که به اندازه ی دندون های فک بالا و پایین اون موجود ، فرو رفته بود..
- تو خوب نمیشی!
من دیده بودم چطور بعد از چند ثانیه زخم های رو تن یه خون آشام بسته میشه و به حالت اول برمیگرده .
ولی زخمای بدن هری همچنان تازه بود..
- مدتیه ضعیف شدم رز..این باعث میشه روند ترمیم یکم کند پیش بره..
- نمیخوام تو صدمه ببینی هری..
هری ضعیف شده بود و بدنش پر از خطای برجسته بخاطر چنگ های اون موجودات شده بود..
نمیتونستم احساس گناهمو نادیده بگیرم..
- چرا اهمیت میدی؟
اون با این سوالش منو به چالش کشید.
از جواب طفره رفتم و مشغول پاک کردن خون کثیف روی بازوش شدم..
اون حوله رو از دستم کشید.
- چرا بهم اهمیت میدی؟
- نمیدونم! من یه انسانم..این وجدانمو اذیت میکنه وقتی میبینم یکی بخاطر من آسیب میبینه..
این جوابی نبود که اون منتظر بود بشنوه پس سرشو پایین انداخت..
- نزدیکم بمون..اگه میخوای آسیب نبینم.
من جوابی ندادم..
میدونم چقدر ازین بابت که بخوام فرار کنم میترسه..
و میدونم منظورش از آسیب، آسیب فیزیکی نبود.
- اصلا اونا چی بودن؟
نزاشتم این بحث آزاردهنده طولانی تر شه و موضوع رو عوض کردم و اون هم پذیرفت..
- ما بهشون میگیم گمشده..وقتی یه خون آشام تازه به اندازه کافی از خون انسان تغذیه نمیکنه تا فرآیند تبدیلش کامل شه تبدیل به یکی از اونا میشه..
اون اینقدر گرسنه میشه تا از خون و بدن خودش تغذیه میکنه.. و تبدیل میشه به یه موجود نصف جنازه-نصف خون آشام.. اونا توی روز نمیتونن بیان بیرون و نزدیک شهر نمیشن و از خرگوش و سنجاب تغذیه میکنن..مگه اینکه یه دختر احمق نصف شب راهشو توی جنگل گم کرده باشه..
اون بهم چشم غره رفت و ادامه داد..
- اونا از خون آشاما میترسن و نزدیک کاخ نمیشن..
تا وقتی داخل بمونی جات امنه.
خیالم راحت شد..

-  میخوام استراحت کنم..
منو از بین تصاویری که تو ذهنم تداعی میشد کشید بیرون.. سرمو تکون دادم و قبل ازینکه از اتاقش خارج شم گفتم: ممنون که نجاتم دادی.
- همیشه میدم!
نمیدونم اسم اینکه یه نفرو توی یه مخمصه قرار بدی و بعد خودت بکشیش بیرون نجات دادن میشه یا نه ولی من جونمو بهش مدیون بودم..

روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم صفحه ی ذهنم رو سفید کنم..
همه ی این ها برام زیادی بود..
گرگینه ها.. خون آشاما..جنازه های توی اون اتاق..گمشده ها..
فقط یکم آرامش نیاز داشتم.. برم به یه سینما و پاپ کرن بخورم یا با یکی از دوستام بریم خرید و ولخرجی کنیم..یا حتی توی پارک قدم بزنم و یه نخ سیگاریو دود کنم..
تنها چیزی که واقعا نیاز داشتم کمی زندگی نرمال بود..
هنوز باورم نمیشه فقط با یه مسیر اشتباه، زندگیم به یه گودال سیاه ختم شد..
چند ساعتی رو توی فکر ازین پهلو به اون پهلو شدم که صدای فریاد از بیرون اتاق منو کاملا هشیار کرد..
از اتاق دویدم بیرون..

اون صدای هری بود..
در اتاق رو با شتاب باز کردم و به سمت تختش دویدم..
تنش بین ملافه سفید پیچیده شده بود.. روی پیشونی چین خورده اش لایه ای از عرق نشسته بودم..
اون با دستاش تشک رو چنگ مینداخت و مدام فریاد میزد..
- من نکشتمش...من نکشتمش....
دستامو دو طرف شونه اش گذاشتم.. به سختی میتونستم بدن قویش رو کنترل کنم..
- هرولد بیدار شو....
اون زیادی توی دنیای کابوسش گیر کرده بود..
من شونه هاشو کشیدم و تو صورتش داد زدم..
- هری ..این یه خوابه..
ناگهان پلکاش از هم باز شد..اون به سختی نفس نفس میزد..
اون ترسیده بود..درست مثل یه پسر کوچولو..
من سر اونو توی آغوشم فشار دادم..
- دیگه تموم..آروم باش..
صداش مثل یه گریه از دهنش خارج شد.
- من اونو نکشتم رز..
دستمو روی موهاش که از عرق خیس شده بود کشیدم..
- میدونم..
نمیدونستم داره راجب کی حرف میزنه..فقط میخواستم آروم بشه..
نفس هاش به حالت طبیعی برگشت و وقتی از بین بازو هام اومد بیرون، فهمیدم خجالت کشیده وقتی سرشو انداخت پایین..
- ببخشید بیدارت کردم..
با اینکه جز من و اون کسی توی اتاق نبود آروم حرف میزد.
- عیبی نداره..حالت خوبه؟
سرشو تکون داد و انگشتاشو بالای گوشش فشار داد..
کمی صبر کردم تا شاید حرفی بزنه یا درباره کابوسش توضیحی بده ولی اون با بهت فقط به ملافه سفید خیره شده بود..
شاید اون نیاز داره تا تنها باشه.. پس از روی تختش بلند شدم ولی هنوز نزدیک در نشده بودم که اسممو نجوا کرد.
- رز؟
- بله؟
- میشه...میشه امشب رو بمونی؟
لبخند زدم..
- البته.
این درخواستش به اندازه تموم اتفاقای اخیر برام عجیب بود.. من کم کم داشت ازین ورژن مهربون و مظلوم هری خوشم میومد..
من اطراف اتاق رو با چشمام گشتم تا یه کاناپه برای گذروندن شب پیدا کنم..
ولی اون ملافه تختشو کنار زد و به فضای خالی کنار خودش نگاه کرد.
این واقعا برام خوشایند نبود که توی یه تخت با هری بخوابم..ولی اون امشب بخاطر من زخمی شده بود و کابوس دیده بود..
پس این کوچکترین کاری بود که میتونستم انجام بدم..
روی تختش نشستم و لباس کوتاهمو کشیدم پایین تا رونامو بپوشونه.. ولی اون دوباره پرید بالا و من لعنت فرستادم..
سرمو روی بالشت گذاشتم و به نیم تنه لخت هری نگاه کردم..اون زخما حالا ناپدید شده بودن و تنها تتو های سیاه و بی نقصش سطح بدنش رو پوشونده بود..
- میخوای راجبش صحبت کنی؟
- راجب چی؟
اون صداشو در آروم ترین حد خودش نگه داشت و به طور کامل به سمتم برگشت..
- راجب کابوسات...
با خودم فکر کردم مطمنا بهم میپره و بهم میگه که فضولی نکنم..
ولی آه کشید و جمله ها از دهنش جاری شد

Slave Of The DarknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora