حس میکردم رشته های عصب گردنم زیر دندوناش داره پاره میشه..
اون دستشو انداخت دوره بازوم و لرزش های بدنمو کنترل کرد و قبل اینکه من احساس ضعف کنم کارشو تموم کرد..
اون کشید عقب..
سره دماغ، چونه و اطراف دهنش به سرخی میزد..
صورتامون از هم فاصله کمی داشت ..
لباش روی لبای من جا خوش کرد و نفسای نا منظممو فروبلعید..
مزه ی خون باعث شد دلم بهم بپیچه..
اون یه بوسه خیلی کوتاه بود..
و وقتی عقب رفت من تازه فهمیدم تموم این مدت نفسمو نگه داشتم..
دستمو روی لبم کشیدم.. به انگشت خونیم نگاه کرد و حدقه چشمام گشاد شد و سریع روش رو یه لایه اشک پوشوند..
اون دستشو آورد سمتم تا قطرات اشک رو از روی گونه هام کنار بزنه ولی من خودمو به عقب پرت کردم و ناله زدم :تو یه هیولایی !
مشتمو روی چشمای خیسم فشار دادم
- برو.. فقط برو..
تصویر تارشو دیدم که از اتاق بیرون رفت..
من خودمو یا این فکر متقاعد کردم که اون وقتی غریزه خون آشامیش میزنه بالا حالت طبیعی ایش رو از دست میده و کارای عجیب میکنه..
وگرنه چرا یه غول سنگی باید برده شو ببوسه؟
اگه دفعه بعد سعی کرد بهم تجاوز کنه چی؟
نه نه..
من نباید جلوش میزدم زیر گریه..
اون همه ی اینکارارو میکنه تا ضعفمو ببینه..
به خودم تلنگری زد و مدام این جملرو به خورد مغزم دادم
-رز تو باید قوی باشی
تمام خون رو از تنم شستم و کمی پانسمان روی زخمم قرار دادم
نمیدونم چند ساعت گذشت ولی من نسبتا آروم شده بودم که صدای هری از طبقه پایین کاخ رو لرزوند..
من از اتاقم خارج شدم و تونستم از بالای پله ها به هال دید داشته باشم.
هری یه پیک ابسلوت توی دستش داشت و اتاق رو کلافه متر میکرد..ولی بعد چیزی دیدم که حرکت خون رو توی رگام سریع کرد.
لویی...
دیدنش باعث شد حواسم از اتفاقای امروز به جین تیره و تیشرت سفید تنش پرت شه که اون رو پرستیدنی کرده بود
داشت با صدای آروم با هری صحبت میکرد و هری هم صداش رو آروم کرد..انگار که فهمیدن من دارم بهشون نگاه میکنم..
لویی بی قرار بود و ابروهای هری گره خورده بود..مشخص بود دارن بحث میکنن..
ازینکه بتونم صداشون رو بشنوم بیخیال شدم پس روی لبای لویی تمرکز کردم تا بتونم لبخونی کنم... ولی ناگهان فکرم سمت این رفت که ممکنه لباش چه طعمی و یا بوسیدنش چه حسی داشته باشه..
خفه شو رز..
من به چشمای درخشان لویی و نور شومینه که نصف صورتشو روشن کرده بود خیره شده بودم که ناگهان از جلوی چشمام غیب شد
وات د فاک؟
اطراف هال رو گشتم تا ببینم کجاست که
ناگهان سنگینی دستیو روی شونم حس کردم و از جام پریدم ..
نزدیک بود از روی پله ها پرت شم پایین..
ولی دوتا دست دور کمرم حلقه شد و منو بالا کشید.
ـ داشتی دزدکی چیو دید میزدی؟؟
تن صداش هیچوقت یادم نمیره و اون لحن شوخی که توی جملاتش قایم کرده بود..
ـ تقریبا منو کشتی!!
دستمو روی قلبم گذاشتم و چهره اش به یه نیشخند باز شد..
من هوارو زیر لپام جمع کردم ولی اخمی که بهش کردم باعث شد بزنه زیر خنده
شونه هاش میلرزید و صدای خنده اش خیلی قشنگ بود..همینو میتونم بگم..
قشنگ..
و من آرزو کردم کاش الان گوشیم دستم بود تا صداشو ظبط کنم و هرشب قبل خواب بهش گوش بدم..
ـ اصلا خنده دار نیست!!
لپمو کشید و گفت: چرا هست خانوم بداخلاق!!
اخمم غلیظ تر شد..
ـ باورم نمیشه دوباره اومدی..
دستشو توی جیبش فرو برد و گفت: بهت که گفتم دوباره میام به دیدنت..درکنارش خواستم یه حالی از رفیق بی اعصابم بگیرم..
خندیدم و با طعنه گفتم: شوخی میکنی؟ هری رفیقی نداره!!
خودمم تعجب کردم که به جای آقای استایلز گفتم هری..
ولی لویی اصلا متوجه کلمه اشتباهی که به کار بردم نشد و گفت: آره اون خودشو تو این چهاردیواری حبس کرده تا از تنهایی بمیره..ولی من بدم نمیاد روی مخش راه برم و ببینم چطور اعصابش خورد میشه..
ـ ازش نمیترسی؟؟
ـ چی؟؟ نه.. اون برای کشتن کسایی که عصبانیش میکنن تامل نمیکنه..ولی راجب من هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
ـ اون وحشتناک ترین موجودیه که تا به حال ملاقات کردم
اون خندید: نه..اون خیلی بامزه است!
صفت بامزه اصلا برای هری جورنمیاد..
ـ این اصلا مودبانه نیست وقتی پشت سر کسی حرف میزنین
هری از طبقه پایین غر زد.
VOUS LISEZ
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...