اون بیشتر ازین نمیتونست تنفر آدمو برانگيزه هرچند که حق با اون بود.
آنجل قرار نبود هیچوقت به حالت اولیه اش برگرده. هیچوقت توی زندگیش خوشحال نبود.
تنها مسئله قابل طرح زندگیش رسیدن خون کافی به بدنش بود. وگرنه روي زانوهاش به ناله و غرش ميوفتاد و اين حادثه بهش یادآوری ميكرد اهمیتی نداره چقدر زیبا و برازنده بنظر میرسی، تو در درون يه موجود نکبت و پستی.همیشه پیش بینی میکردم که حتی اگه بتونه هری رو بابت بلایی که سرش اومده مقصر بدونه و مجازاتش کنه، مدتی بعد درحالی که بهترین لباسشو پوشیده و ودکای ٥٠ درصدي بین رگاش جاریه خودکشی میکنه.
خيلي سعی کرد بعد هری زندگی جدیدش رو مثل پیله ای از نو بِتَنه ، بدون اینکه بفهمه این پیله پوچ و فاسده، خبری از پرواز نیست!
بدنش پژمرده شده بود. سرش روی استخون گردنش لق میزد وقتی بین دستام قاب گرفته بودم.
سایه هیکل هری جثه رنگ پریده آنجل رو تیره کرده بود.
سرمو بالا بردم و چشمای نافذش نفسم رو بند آورد.
مثل همیشه به نظر میرسید.. خالی از هرگونه فعل و انفعالی که بشه اسمشو احساس گذاشت.
لباش در امتداد یک خط صاف بود . گودی عمیق زیر چشماش باعث میشد گونه هاش برجسته تر از همیشه بنظر برسه.
چشماش مثل دو لکه مشکی بود که از سر قطره چکونی روی چهره سفیدش پخش شده باشه.. دو چشمه ی سیاه که درست وسط صورتش جوشیده.
و کی میدونه پشت این چشمای گداخته چه افكاري به شورش افتادن..چه احساساتی به قتل رسيدن و مثل یه جنین ناقص از لای پاش خارج میشن.لویی نگاه سریعی به هری انداخت. از استرس پوست لبشو جوید. آماده بود تا بعد گندی که به بار آورده بزنه به چاک، به کلاب شخصیش برگرده و بعد چند پیک ابسلوت به کلی یادش بره چه اتفاقی افتاده.
و من هنوز نمیدونستم این آواری که روی سرمون خراب شده رو چجوری جمع و جور کنه.- درهرحال..
به ساعتی که دور مچش بسته شده بود نگاهی انداخت و کلافه بین موهاش دست کشید.
- یه سری کار دارم تا انجام بدم ..
کمی مِن مِن کرد و با تامل به جنازه ای که کاردستی خودش بود نگاه کرد.
بيخيالش نشون ميداد اين كار حتي از مسواك زدن هم براش عادي تره
- فعلا بچه ها...هری درست مثل نارنجکی که ضامنش رو رها کرده باشن به لویی حمله ور شد قبل اینکه صحبتشو تموم کنه.
لویی جثه ریزتری نسبت به هری داره و همین باعث شد هری به راحتی بتونه با گرفتن گردنش اونو گیر بندازه.
دستای بزرگ هری، نای لویی رو فشرده کرد و باعث شد به نفس نفس بيوفته.
- تو جایی نمیری.
هری با صدایی کشنده زمزمه کرد.
میتونستم توی چهره لویی ببینم که که مواجه شدن با خشم غیرقابل کنترل هری میتونه به همون اندازه مرگبار باشه که انفجار بمب اتم توی هیروشیما بود.پوزخند نامتقارنی زد. چنگ زد به دستای هری و سعی کرد خودشو آزاد کنه..
ولی لویی کی بود که بتونه با هری توی این موقعیت مقابله کنه؟
حس بیزاري که نسبت به لویی داشتم مانع شد که بهش کمک کنم.
و فقط تماشا کردم که چطور هری دستشو روی سینه لویی گذاشت که به تندی بالا و پایین میرفت.
- این آخرین باریه که گوه میزنی به زندگی لعنتيم..
- باشه باشه هرولد.. دیگه منو نمیبینی قول میدم.
لویی با هراس دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد. عرق سرد بالاي لبش نشسته بود.
- حرفات مزخرفه ..فقط میشه از یه راه گورتو از صحنه ی زندگیم گم کرد.با آرامش خاصی شمرده شمرده تکرار کرد.اونقدر آروم و با ثبات ادا کرد که تپش قلب گرفتم.
آروم انگشتاشو دایره وار روی سینه لویی حرکت داد و از شدت فشار انگشتاش صورت لویی کبود شده بود.
- بیخیال هری..تو که نمیخوای رفیقتو بخاطر این دخترا بفروشی..
عصبی خندید. به سختی میتونست کلماتو از بین دندونای قفل شده اش ادا کنه ..قبل اینکه بتونه جمله ی دیگه ای جهت منصرف کردن هری به زبون بياره، هری دستشو روی قفسه سینه ی لویی فشار داد..
و بعد فشارو تا حدی زیاد کرد که به آرومي گوشت تن لویی کنار رفت..
مشتشو به طور کامل داخل بدن لویی فرو برد..بدن لویی زیر دستای هری به شدت می لرزید. رنگ سرخِ روی گونه و لباش پریده بود و از شدت تنگی نفس چشماش رنگ خون گرفته بود.هري دستشو تا ساق توی قفسه سینه داخل برد. لويي ناله كرد و به شکلی وحشیانه ای دست و پا میزد.
میتونستم با گوشای تیزم صداي پاره شدن رگای داخل بدنشو بشنوم.
خون با شدت از شکاف بدنش روی لباسای هری میپاشید.
هری با یه حرکت دستشو از بدن لویی بیرون کشید و همراه اون یه قسمت از بدنش رو جدا کرد.با تحیر دهنم باز موند و عرق روی پیشونیم نشست.. اونچه رو که از بدنش خارج کرده بود قلب لویی بود که خون ازش چکه میکرد..
لویی دیگه حرکتی نکرد درحالی که دهن و چشماش باز بود. هری دستاشو از دور گردنش شل کرد و اون با صدای بلندی روی فرشای گرون قیمت هری فرود اومد و همه جا رو به کثافت کشید.هری با کیف به اون تیکه از زندگی لویی که توی مشتش نگه داشته بود خیره شد. با نگاهی که پشتش تیمارستانی طغیان کرده بود.
قلب لوییو بین مشتش فشار داد. خون غلیظ از دهلیزاش بیرون ریخت..
هري با ولع فشار دستشو بیشتر کرد و این ماهیچه از کار افتاده کاملا له شد.
بطن های قلبش مچاله شده بود و هری حسابی کیف کرد.
يه موج از لذت توي بدنش به جريان افتاده بود. يه لذت كثيف اما ارضاكننده..با بهت و وحشت به جنازه لویی نگاه کردم كه با صورت روی زمین افتاده بود و حالا اصلی ترین عامل زندگیش بین دستای هری بود.
عاملي كه قرار بود به زودی بوی گند فاسد شدنش کل کاخ رو برداره و غذای سگ های توی جنگل بشههری بهم نگاه کرد.. دیگه اون مرد رو نمیشناختم..
اون نگاه مریض و اون دستای آغشته به خون..
آب دهنم خشک شد. لباسم بخاطر خیسی عرق به تنم چسبیده بود. توانایی تکلم ام رو از دست دادم.
هری با هیبت یه سلاخ به سمتم نزدیک شد.
هيبتي كه با رذالت عجين شده بود..دست و پام رو گم کردم. قبل اینکه عذاب این هیولا دامن گیرم شه با سرعتی فرا تر از معمول از دروازه کاخ زدم بیرون.
هوای سرد جنگل به صورتم خورد و باعث شد بوی خون و قتل از دماغم بره بیرون ولی کمکی نکرد که اون صحنه های مهیب از جلوی چشمام بره کنار.. حس کردم که عقلمو از دست دادم.
سرعتمو بیشتر کردم بدون مقصد مشخصی..
دویدم و دویدم به این امید که با هر قدم این کاخ و تموم اتفاقای وحشتناکی که داخلش افتاده پشت قدمام محو شه.
ESTÁS LEYENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...