Chapter 37

2.3K 214 74
                                    

مثل پرنده ای که توی تله گیر کرده باشه، بین حصار بازوهام بی قراری میکرد..
میتونستم حس کنم که دارم با چشمام توش فرو میرم..
چشمایی که مثل دوتا سیاهچاله هر ردیو توی خودش گم میکنه..
لبام بدون اینکه بتونم کنترلشون کنم فضای خالی بینمون رو می پیمودن تا لبای لرزون رز رو شکار کنن..

قرنیه چشماش مدام توی حدقه وول میخورد و قلبش مثل صدها دارم توی سینه اش نواخته میشد..

پوسته نازک روی لبام ، لباشو لمس کرد.
پلکاش بسته شد و نفس داغش توی سینه اش حبس..
از الان اجزای صورتش گر گرفته بود و تنه خشک درخت رو چنگ زد..
لبای گوشتیش آماده بودن تا با یه جرقه آتیش بگیره..درست مثل باروت..

ولی من کشیدم عقب..
دو سه قدمی رفتم عقب و بهش فضا برای نفس کشیدن دادم..
چشماشو باز کرد و من نیشخند زدم..

این کار رو دوست دارم! رز رو هلش بدم سمت پرتگاه و بعد بکشمش عقب.. و بعد طوری که بیشتر منو میخواد.

نفسشو بطور ناگهانی خارج و عضلات منقبض شده اش رو رها کرد..

-بگو ببینم دوست داری؟
-چیو؟
با تردید پرسید
- کباب آهو.
طوری که انگار خیالش راحت شده باشه از جوابم، سرشو تکون داد و من لبخند زدم و سعی کردم از خجالتش کم کنم..
اونم در جوابم لبخند زد و دنبال بسته ی سیگارش گشت..
سراغ جسد آهو رفتم و رونشو از استخون لگنش جدا کردم..
کمی کثیف کاری داشت و دستام تا آرنج آغشته به خون شد وقتی پوست پشمیشو از لگنش کندم..
خورشید درحال وداع بود و رنگای نارنجی و بنفش پشت زمینه ی شاخه های بلند درختا شده بودن..

از رز خواستم کمی چوب جمع کنه..
و بعد کمی از بنزین موتور روشون خالی کردم و با فندک آتیششون زدم..
وقتی کارمون با آتیش تموم شد هوا کاملا تاریک شده بود و فقط شعاع ده متریمون رو میشد دید..
بقیه جنگل محو بود توی تاریکی بی پایان..
به رز کمک کردم تکه های گوشت آهو رو روی آتیش کباب کنه..
و نمیتونم بگم چقدر لذت میبردم وقتی میدیدم چطور با ولع اون گوشت بریان رو میخورد..
- خوبه هم؟
دستمو از زیر چونه ام برداشتم و کمی بهش نزدیک شدم..
- آره ولی به پیتزا نمیرسه..
خندید ولی بعد خندشو خورد وقتی جفتمون یاد خاطره اون روز افتادیم..
مطمنا پیتزایی که واسش خریده بودم الان گوشه کاخم گندیده و غذای موشا شده..
تصمیم گرفتم قبل ازینکه توی اون جو سنگین قفل بمونیم چیزیو که نگه داشته بودم رو کنم..
- هی ببین اینجا چی دارم..
اون به سمتم برگشت و من بطری مشروب رو از پشت درخت بیرون آوردم و توی هوا تکونش دادم..
- چطور؟؟
دهنش باز موند..
- وقتی رفتم بنزین بیارم اینو توی موتور پیدا کردم..خیلی وقته که اونجا مونده..شاید بیشتر از یه قرن..
انگشتمو روی نوشته بطری کشیدم و برای پدر کسی که این بطریو توی اون ابوقراضه جاگذاشته بود صلوات فرستادم (نمیدونستم چی بگم:|)

Slave Of The DarknessOnde histórias criam vida. Descubra agora