ازون فاصله دید خوبی نداشتم..
ولی عمق وجودم حس کردم وقتی اونقدر آروم صورت هریو نوازش میکرد که انگار از جنس بلوره.
و اون استخون گونه های خوش تراشش..- تو اینجایی؟
صدای خمار هری بین چک چک قطرات بارون طنین انداخت..
آنجل سرشو تکون میده.
- چرا؟-چون دلم واست تنگ شده..
پشت دستشو روی لب هری میکشه و هری مهارش میکنه..
دستشو از روی صورتش پس میزنه و نیم خیز میشه.
- اینهمه سال کجا بودی.- دنبال تو میگشتم.
هری فقط با یه سمت دهنش پوزخند میزنه و چال لپش فرو میره.
- فکر میکردم مردی..فکر میکردم توی اون جنگ تو هم رفتی..
کنار تخت زانو زد و برای تاکید بیشتر صداشو برد بالا.
- تا اینکه شایعه هایی شنیدم راجب اینکه زنده ای و ردتو تا جنگلای برادوی گرفتم..هری نگاهشو ازش دزدید و به پنجره بخار گرفته خیره شد.
- و ببین با خودت چیکار کردی..تو به من قول دادی هری..هری کف دستاشو روی پیشونیش فشار داد.
- ازینجا برو..آنجل قال کرد و ایستاد. اون آرامش قبلی از صداش پر زد.
- حالا تو طلبکاری آره؟ تو بودی که بعد اون اتفاق مثل بزدل ها گذاشتیو رفتی..مثل یه ترسو کلیدتو خاموش کردی.
من درک میکنم اگه دیگه بهم حسی نداری..ولی اینجام تا کمکت کنم..حس میکردم هری داره توی تخت فرو میره.
- یه قرن گذشته آنجل..تو کجا بودی وقتی فرقی نداشت صبحه یا شب..دنیای جلوی من سیاه بود..فرقی نداشت خوابم یا بیدار..تو یه کابوس زندگی میکردم...- داشتم دنبالت میگشتم..زمان میگذره هری..
- زمان میگذره..پوچی اونقدر توی وجودت رخنه میکنه که دیگه نمیدونی کی هستی.. من هری ای نیستم که تو عاشقش بودی، توهم اون آنجل نیستی..
صدای هری آروم و یکنواخته..درحالی تن صدای آنجل پر از تلاطمه..
دستاشو کنارش مشت میکنه..
- راجب اون دختر چی؟موجی از تنفر توی صورتم پخش میشه.
- ازینجا برو لطفا...-معشوقه جدیده ها؟
پوزخند میزنه.
هری فقط بهش نگاه میکنه..اونقدری که از داغ نگاهش آنجل میسوزه و به سمت در قدم برمیداره..
بلافصله به سمت اتاقم میخزم.
نجوای آروم صداش آخرین چیزیه که از پشت در میشنوم.
- من تسلیم نمیشم هری..تو منو میشناسی.و بعد در به شدت باز میشه..
تک تک قدماشو از پشت در میشمرم تا اینکه مطمن میشم از پله ها رفته پایین..وقتی دوباره از لای دزدکی نگاه میکنم..
میبینم که هری وا رفته..با کف دستاش صورتشو پوشونده و حالا دکمه های پیراهنشو تا آخر باز کرده.
به سمت آشپزخونه میرم..یخچال خالیه.
اون دو روزه هیچی نخورده.
و قبل اینکه فکر کنم..دیدم با چاقو پوستمو بریدم و یک سوم از لیوان با اون مایع سیاه توی رگام پر شد..
بند دستمو با دستمال بستم و به اتاق هری برگشتم.
این اونقدری کافی نیست.. ولی اون الان به انرژی نیاز داره..به انرژی ای که حداقل افکار تیکه پارشو کنار هم بچسبونه.
وقتی بالای سرش می ایستم میتونم حتی رگای برجسته شده زیر چشماشو با انگشتم بگیرم..
بوی خون که به دماغش میخوره پلکاش مثل کرکره میپره بالا..
هرچند چشماش سیاهه ولی به خوبی میتونم تغییر رنگ تنالیته هاشو بفهمم.
- رز.
صداش مثل یه باد سرد کل تنمو می لرزونه..
- زیاد نیست..
به لیوان اشاره میکنم و اونو نزدیک لبش میبرم..
به سرعت دهنشو با اون مایع پر میکنه..
کمی مزه مزه اش میکنه و بعد قورتش میده.
دستمو میکشه پایین تا روی تخت بشینم.
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...