Chapter 52

1.2K 175 88
                                    

همه چیز رو پشت لایه اي از اوهام میشنیدم..
انگار که سرم رو کرده بودن زیر آب، اصوات به شکل هایی نامفهوم و گنگ به نظر گوشم میرسید.
زیرِ آب نه..
زیرِ دریا!
حتی سفتی دونه های شن روی زبونم حس میکردم. چشمام بخاطر شوری آب میسوخت.

-  یا روشنش میکنی یا میکشمش.
مطمن نیستم این صدا واقعی بود یا فقط توی ذهنم شنیدمش.
مثل ناقوس کلیسا توی ذهنم سر و صدا میکرد.
بُعد زمان و مکان برام کنار زده شده بود.

به هری نگاه کردم.
حالا سیاهی از چشماش به طرف تمام اجزای صورتش دویده بود.
ابروهاش بهم گره خورده بود. آرواره هاش منقبض و عضلات صورتش مچاله بود.
موهای مجعد و بلندش مثل رشته های طناب دار اطراف گردنش پیچیده شده بود و جثه بزرگش به شکل تمنا خم شده بود.
-  اینا فایده نداره.. خواهش میکنم تنهاش بزار.. قول میدم ببرمش ازینجا..تا از تموم این ماجراها دور باشه.

فلز سرد به پوست گردنم برخورد کرد. پوست زبری که روی بازوی لختم کشیده میشد و بوی تعفن نفس هاش که توی صورتم میخورد.
-  میدونی..من تا الان اشتباه میکردم..اصل ماجرا خود این دختره. فرصت آخرو واسه انتخاب میدم بهت هری.

هری چنگ زد به موهاش.. مشت کوبید به دیوار..فریاد زد.
رگای گردنش بیرون زده بود و کف دستاشو روی حدقه چشماش فشار میداد.

خون توی بدنم به گردش افتاده بود.
صحنه های ناخوشایند زندگی نکبت بارم مثل یه نوار دور تند جلوی چشمام بود.
و مدت کوتاهیو که کنار هری گذرونده بودم و حالا مثل یه قرن برام مینمود.
اگه این قراره آخرین لحظات زندگی شومم باشه میخواستم با ولع و حرص خاطراتم با هریو برای آخرین بار لمس کنم و طعم لبای سرخشو زیر زبونم به یاد بیارم.

انگار تموم زندگی ناچیزم خلاصه شده بود توی این کاخ و هری و زندگیم قبل هری پوچ و هرز بنظر میرسید.
و من با چه طمعي این خاطرات رو از ذهنم میگذروندم و لذتی گوارا توی بدنم جاری میشد.

من به مرگ زیاد فکر میکنم..
در میان دنیایی از احتمالات تنها چیزی که قطعیه مرگه..
ولی هرگز اینجوری تصورش نمیکردم..
بین دستای این عجوزه اونم به شکلی ناشیانه با بریدن رگ گردن.
خونآبه از دهنم جاری شه و اینقدر توی خون جوشیده خودم دست و پا بزنم تا جون بدم.

تنم لرزید.
حتی اگه قرار باشه همینقدر ناشیانه و مضحک، همینقدر به دور از تصور و مهیب بمیرم.
میخوام هری، آخرین تصویری باشه که بین بافت های مغزیم شکل میگیره.
به هری نگاه کردم.
جوان و سرزنده جلوم ایستاده بود.. باید صد ها سال بعد از این هم زندگی میکرد، به همین شکل جوان و سرزنده می ایستاد و دخترای نوجوون رو دلباخته خودش میکرد.
صد ها سال دیگه روی اون مبل جلوی شومینه مينشست و درحالی که پیک بربن تو دستش تکون میده، دختر جوون و ظریفی روی عضله پاش بشینه و هری موهای نرم و بلندشو با پشت دست نوازش کنه..
لبخند زدم.
آره این همون تصویریه که میخوام عليرغم  تجزیه مغزم بوسیله کرم ها، تا ابد باقی بمونه.

Slave Of The DarknessOnde histórias criam vida. Descubra agora