به گردبند که توی مشتم بود نگاه کردم و نفسمو بیرون فوت کردم.
من از در خارج شدم و بلافاصله با اتاق هری مواجه شدم..
پشت در اتاقش ایستادم و در زدم..
ـ بیا تو..
یه صدای بم از اونور در گفت.
دستگیره در رو چرخوندم و وارد اتاق شدم و پشت سرم در رو بستم.
هری یه عینک کائوچویی مشکی به چشماش زده بود و زیر نور چراغ یه کتاب با جلد چرمیو مطالعه میکرد و قرنیه هایی که نداشت همراه خطای کتاب حرکت میکرد..
پشت میز کارش کمی اونور تر از تخت نشسته بود و یه جام شامپاین هم روی میز بود.
چشماشو از روی کتاب برداشت و عینکو نوک دماغش گذاشت.
اصلا چرا عینک میزنه وقتی چشماش چندین برابر اون تیزن؟
اینم یه سوال دیگه از هزاران سوالی بود که از شخصیت هری داشتم..هری پر از راز بود..راز هایی که باید مثل گره های یک قالی دونه دونه بازشون میکردم.
بدون اینکه حرفی بزنم از دو پله کوچیک چوبی بالا رفتم و دقیقا جلوی میز کارش ایستادم..
اون با یه نگاه بی روح تک تک حرکاتمو نظاره میکرد..مشتمو که توی دلش گردبند رو جا داده بود روبروش باز کردم.
کف دستشو زیر مشتم باز کرد و من به دستم کمی شیب دادم و گردبند توی دست هری سر خورد.
ـ لویی........
هنوز شروع نکرده بود که دستشو بالا برد.
ـ خودم میدونم..لویی برام توضیح داده..
به گردنبد توی مشتش نگاه مو شکافانه ای انداخت و بعد توی کشوی میزش انداختش..
دوباره کتاب باز رو که برعکس روی میز گذاشته بود برداشت و به صفحه اش خیره شد..با اینکه میدونستم داره منو میپاد.
ـ چیه؟ الان منتظری ازت معذرت خواهی کنم یا همچین چیزی؟
ـ من فقط....
هری: همچین چیزی اتفاقی نمیوفته..
ـ من فقط...
ـ تو فقط چی؟؟؟
هری بهم تشر زد و از روی صندلی پا شد و دستاشو به میز کوبید..عالیه..اون فقط منتظره تا عصبانی بشه و سر یکی داد بزنه.
من صدامو کمی بردم بالا: فقط میخواستم بپرسم چیزی دیگه ای نیاز ندارین؟؟
هری داد زد: اوه چرا دارم.
از پشت میز اومد بیرون و من از ترس کمی خودمو عقب کشیدم..
دستمو گرفت و منو به سمت دیگه ی اتاق کشوند..
جلوی در حموم دستمو ول کرد و خودش رفت توی حموم..چند ثانیه بعد درحالی که با انگشت اشاره و شست دستش گوشه پارچه یه شورت و سوتین زغالی رو گرفته بود برگشت
اونا رو توی هوا تکون داد و با یه پوزخند گفت: فکر کنم اینا مال شماست خانم جوان..
من میخواستم زمین دهان باز کنه و منو فرو ببلعه..از خجالت سرخ شده بودم و لبمو گاز گرفتم.
از بین انگشتاش لباسای زیرمو چنگ زدم و زیر لب گفتم: برم؟
اون داشت به سختی خنده اش رو بخاطر عکس العلمی که نشون داده بودم کنترل میکرد.
سرشو تکون داد و من عین یه موش جیم شدم و از در خزیدم بیرون..و وقتی رفتم بیرون صدای بلند خنده اش رو شنیدم..
اون بلند بلند داشت میخندید..با همون صدای خش دار و مردونه..
تصور اینکه اون شیطان با اون چشمای سیاهش چطوری میخنده برام سخت بود..
وقتی اون چین و اخمای روی صورتش از بین میره و دوتا چال روی گونه هاش میشینه..
رفتم توی اتاق..لباس زیرمو شستم و گذاشتم تا خشک بشه..
و بعد کمی آب نمک قرقره کردم..باید از هری بخوام بزاره برم فروشگاه و چندتا وسیله شخصی بگیرم..یک مسواک برای شروع.
من تصمیم گرفتم لباس هری رو که تنم بود عوض نکنم..شلوارش زیاد برای خواب راحت نبود ولی بوی ادکلن تیشرتش دماغمو قلقلک میداد و خوشم میومد..پس با همونا خوابیدم.
.
چشمامو باز کردم..با مواجه شدن با اولین چیزی که اصلا انتظارشو نداشتم جیغ کشیدم.
ـ لعنت بر خدا ..
ـ هی این فقط منم!
این حرفش خیلی خنده دار بود چون من از هیچ چیز جز اون اینقدر وحشت نمیکنم
اون کنار تختم نشسته بود و تشک تخت فرو رفته بود.. زیر چشماش کمی سیاه شده بود و این فکر اینکه شاید تموم دیشب رو کنار تختم سپری کرده باعث شد بلرزم.
ـ اقا..شما اینجا چیکار میکنید..
ـ من .. نیاز به خون دارم..
اون با یه لحن ناخوشایند اینو گفت و خستگی دوباره به تنم برگشت..من پایینو نگاه کردم و قلنج انگشتامو شکوندم..این یکی از عادتای منه وقتی استرس دارم..
اون سری گره دستامو از هم باز کرد و آروم گفت: متاسفم.
این اونقدر عجیب بود که من با خودم فکر کردم شاید صدای باد اینطور بنظرم اومده..
من لبخند مزخرفی زدم که انگار اصلا ایراد نداره .. ولی من واقعا متنفر بودم وقتی مثل یه حیوون وحشی بهم حمله میکنه و کنار گوشم از سر لذت خرناس میکشه..
اون موهای بهم ریختم رو از روی گردنم کنار زد و بعد روی زخم قبلی انگشت گذاشت.
شونه ام زیر انگشتش میلرزید و اون آروم گفت: نترس.
من یه پوزخند بد به حرفش زدم قبل ازینکه سردی لباش به تن داغم بخوره .. طبق معمول اون کارشو با چند بوسه نرم شروع کرد و یهو همون درد آشنا اومد سراغم.
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...