Chapter 31

1.7K 193 62
                                    

هری:
من دندونای نیشمو از لگن اون آهو کشیدم بیرون و با دستمال تمیزی که همیشه توی جیب کتم هست حومه ی دهنم رو تمیز کردم..

این آسون نیست که مثل یه حیوون واسه طعمه ات کمین کنی و بعد خون نه چندان لذیذشو از زیر پوست سفت و پر از پشمش بکشی بیرون..

مخصوصا اگه یه دختر تمام روز با لباسای سبک توی خونه ات بگرده و تنها نگاه کردن به پوست گلگون بدنش باعث شه به جنون برسی..
این حتی از کنترل غریضه ی جنسی هم سخته تره ..باور کنین!

این لذت جوششی واسه یه دقیقس..ولی بعدش که چشمای روشن رز پر از اشک میشه یا بهم تنفر میفرسته...مثل یه خاره که توی گلوم گیر میکنه و حتی نمیزاره نفس بکشم..

تصمیم گرفتم زیاد نزدیک شهر نرم.. پس از گوشیم استفاده کردم و پیتزا سفارش دادم تا واسم کنار جاده بیارن..
و البته که سفارشم ظرف یه ربع رسید.. این پیشرفت علم و فناوری طی یه قرن اخیر همیشه آدمو شگفت زده میکنه..
من پولای قدیمی و آب خورده ام رو به اون مرد راننده دادم و اون با نگاه عجیبش منو تا وقتی که کاملا توی جنگل فرو رفتم دنبال کرد..

بوی پیتزای داغ و تازه باعث شد دوباره گرسنه شم..
ما میتونیم علاوه بر خون، غذای انسانی هم بخوریم ولی یه کار بیهوده اس..
بیشتر از اون دلم میخواست سریع تر این وعده رو با رز شریک شم..
باید بیشتر باهاش صحبت کنم..بیشتر باهاش وقت بگذرونم و بیشتر لمسش کنم..

و وقتی لمسش میکنم..اوه خدایا..پوست نرم و داغش خیلی سریع نسبت به من واکنش نشون میده و دون دون میشه..
قلبش توی سینه اش میکوبه و یه لایه عرق بالای لبش میشینه..
لبایی که عمیقا دوست دارم ببوسمشون..
ولی باید آروم پیش رفت..وقتی که مال خودم شد..
تموم روز کنار خودم میشونمش..
لمسش میکنم و بهش میگم که چقدر خوشحالم که اون روز اشتباهی وارد کاخ من شد..
و حواس این ذهن مریض و روانیمو به سمت یه چیزی پرت کرد.. یه چیزی مثل دوست داشتن یه دختر!

میدونم که هنوز وجودم رو تراکم ابرهای تیره فراگرفته و نمیشه با حسای "علاقه گونه" رنگش زد..
ولی واقعا دارم سعی میکنم که ببارم!
ببارم، طوفان بشه، این دیوار سنگی دور قلبم بشکنه..
و بعد چیزایو به دست بیارم که خیلی وقته گمشون کردم؛ چشمام و قلبم!
من حتی دیگه یادم نمیاد رنگ چشمام آبی بود یا سبز..
چشمای واقعیم رو میگم! همونایی که توی رد نگاه آنجل جاشون گذاشتم..

متوجه نشدم که کی به باغ عظیم کاخم رسیدم..
برنامه چیده بودم که تا شب به چند جای مختلف سر بزنم و چند دوست قدیمی رو ملاقات کنم..
ولی لعنتی من فقط میخوام کنار رز باشم.
پس گور بابای همه..

رز..
اون احتمالا الان پاشو روی پای دیگه اش انداخته و مشغول خوندن یکی از کتابای قدیمیم با حروف سربیه.
من کوچکترین عادت هاشو میشناسم.. و شب هامو صرف این میکنم که کنار تختش بشینم و تماشا کنم چطور موقع خواب سینه کوچیکش بالا و پایین میاره..
اون ستودنیه!
روبروی دروازه کاخ عزیزم ایستادم..
دسته کلیدم رو بیرون کشیدم.
کلید باغ..کلید انباری..کلید سیاه چال.. و کلید در اصلی!
از بین کلید ها سواش کردم و توی مغزی در فرو بردمش.
هی هرولد آروم باش.. این فقط یه شام عادی و کمی گفت و گوی دوستانه اس!
قبل اینکه در رو باز کنم این جملرو با خودم تکرار کردم..
مدت ها دور بودن از هرگونه رابطه اجتماعی باعث شده بود استرسی شم..
نکنه حرفیو بزنم که نباید زد، یا بی دلیل عصبانی شم و سر رز داد بزنم.
حتی چند بار سعی کردم بهترین لبخندم رو تمرین کنم.
این سخت ترین قسمت کار بود وقتی اخم مثل یکی از اعضای صورتم شده بود..
در رو فشار دادم و وارد هال شدم..
چشمم به بدن رز افتاد که لباس کوتاه سفیدی به سختی رون پاش رو پوشونده بود و نور شومینه موجی از موهاش رو به رنگ طلایی میزد..

ولی ناگهان یه دست روی کمر رز حرکت کرد..
اون بدن برهنه زیر رز کمی تکون خورد و تتوهای روی سینه و بازوش جلوی چشمام آشکار شد.
اون تتو های آشنای لعنتی..!!
مرکب های سیاه درکنار بدن سفید و بی نقص رز تضاد ایجاد کرده بود و بطرز پرستیدنی ای لمسش میکرد..مایع تلخی ته گلوم ترشح شد.
اون دو یه تیکه از بهشت رو جلوی شومینه ی خونه ام ساخته بودن و حتی متوجه ورود من نشدن..

این زیاد طول نکشید وقتی من در رو محکم کوبوندم..
چهره های وحشت زده سریع به سمتم برگشت..
یک دقیقه ای رو صبر کردم تا به خودشون بیان و بفهمن چه غلطی کردن...
عصبانیت توی رگام شروع کرده بود به جوشیدن..
بسته پیتزا از دستم افتاد..
سعی کردم کمال آرامشم رو حفظ کنم..
ولی تبدیل به بمبی شده بودم که ضامنش رو کشیده بودن..
سعی کردم حس از هم گسیخته ام رو سرجمع کنم..
ولی رز توی آغوش لویی بود.. و همین صحنه..
تموم حس قشنگی رو که داشتم از پستی های وجودم میکشیدم بیرون، سقط کرد.

-------
رای و کامنت:(

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now