" اینا همش برمیگرده به خیلی سال پیش..وقتی من عاشق اون شدم"
فهمیدم منظورش همون دختر رمز آلوده پس با اشتیاق شنیدن داستان زندگیش با تمرکز بیشتر گوش سپردم..
" برای به دست آوردنش خیلی جنگیدم..ولی هیچوقت کافی نبود..تا در توانم بود فرار کردم.. ولی سیاهی چنگ زد به زندگیمون و من اونو همراه خودم توی باتلاق کشیدم پایین"
- اون مرد؟
یه خنده عصبی از دهنش خارج شد
- من کشتمش!
صداشو بلند کرد ولی دوباره نرم شد..
"میخواستم خوشحال باشه ولی خودخواه تر ازون بودم که ببینم خوشبخته بدون من..پس تبدیلش کردم به یه خون اشام ولی اونطور که باید پیش نرفت"
آب دهنمو قورت دادم..اون گنگ حرف میزد درحالی که ذهن من منتظر شنیدن تک تک جزییات بود..
"اونقدر ترسو بودم که جرئت روبرو شدن با دنیایی که اون توش نباشه رو نداشتم..پس کلید احساساتمو خاموش کردم.. یه جور خودکشی به نوع خودش"
نیشخندی زد و ادامه داد:
"باید درد رو حس میکردم..باید میزاشتم تا مغز استخونم ریشه بدوونه تا رها شم..
ولی الان.. یه قرنه که توی جهنمی که خودم ساختم گیر افتادم و هرشب فرار میکنم از جنازه دختری که دیگه نمیشناسمش"
صورتش جمع شد و لب پایینیش شروع کرد به لرزیدن..
نمیتونم باور کنم اون معشوقه اش رو کشته باشه..این حتما ماجرایی داره که اون از باز کردن این زخم قدیمی امتناع میکنه..
احساس ناراحتی شدید قلبمو نیش زد..تو این اطراف شاید تنها من بودم که حس ناراحتی و ناخواسته بودنش رو به خوبی درک میکردم..
کف دستمو روی پیشونی خنک و بلندش کشیدم و اون چشماشو بست..
- هی..همه چی داره درست میشه..من اینو میبینم..
- هیچی درست نمیشه..
چشمای تاریکشو باز کرد و مثل یه تیر توی چشمای من فرو رفتن..
دستشو روی دستم گذاشت و اونو از روی پیشونیش بلند کرد و جلوی صورتش گرفت..
- میبینی؟ من حسش نمیکنم..گرمای بدنتو حس نمیکنم..صدای قلبتو نمیشنوم..حتی نمیتونم طوری رفتار کنم که لبخند بزنی..از همونایی که خیلی وقته نزدی!
دستمو توی دستش فشار داد.
- ولی من میخوام که این باشه..میخوام که حست کنم رز..
دست دیگه اش پشت سرمو گرفت و انگشتای بلندش بین موهام فرو رفت .
- میخوام که حس کنم دوست داشتنت رو..کلمات از دهنش مثل ورد منو جادو میکرد..
همه چی دراون لحظه گنگ بود..
دراون لحظه که دستم بین دستش دمای خودشو از دست میداد و چشمام سعی داشتن چشمایی رو بخونن که فقط دو صفحه ی خالی ان..
اون میخواست منو دوست داشته باشه؟
سعی کردم حرفشو استنباط کنم ولی حتی تو مخفی ترین گوشه مخیله ام هم نمی گنجید..
حسی که داشتم برای خودم ناآشنا بود و ترسیده بودم..
همیشه میترسیدم از تباهی ای که این موجود سیاه با خودش به یدک میکشه..
میخواستم دستمو از دستش بکشم بیرون..فرار کنم..و پشت قدم هام این کاخ و این کابوس محو شن..
زمان کش میومد و من میخواستم تموم این حسای عجیب رو استفراغ کنم و بزارم خون ازم جاری شه.
ولی اونقدر سنگین بودم که حتی نمیتونستم حرکت کنم..
دستمو رها کرد و روی بالشت نرم افتاد..
دهنمو باز کردم تا نزارم این مکالمه عجیب سربسته بمونه..نیاز داشتم تا بیشتر بگه..
چون شخصیتی که تموم این مدت از هری توی ذهنم ساخته بودم پایین ریخته بود..
ولی وقتی پوست نازک پلک هاش سیاهی چشماشو قایم کرد، دهنمو بستم..
نفس حبس کرده ام رو به راحتی بیرون فوت کردم..
ولی دوباره نفس تو سینه ام خفه شد وقتی جسم یخی زیر ملافه به سمتم خزید..
دستش گودی کمرم رو پر کرد..
گمان بردم که این حرکت از عادتای خوابشه پس سعی کردم بدون اینکه بیدار شه غلت بزنم و کمی ازش فاصله بگیرم..
خودمو به لبه تخت نزدیک کردم که دست بزرگش شکمم رو چنگ زد و مثل یک آهن ربا بدنم رو به بدنش چسبوند..
جیغ خفیفی از دهنم خارج شد..حرکات غیر منتظره ی هری همیشه منو میترسونه..حالا هرجا که باشه..
نفسش زیر گوشم رو غلغلک داد.
- فرار نکن.
صداش مثل زوزه باد توی حلزون گوشم پیچید..
من به نفس نفس افتادم و جوابی ندادم..
اون موذیانه خندید و لباش برخورد کمی با پوست گردنم پیدا کرد..
- گوش کن رز! میدونم با تک تک سلولایی که توی بدنت می جنبن ازم متنفری..ولی بهت قول میدم..
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...