من کاملا امیدمو از دست داده بودم که ناگهان تنم به میله های فلزی غول آسایی کوبیده شد ..
من به میله های سرد فلزی چنگ زدم و چشمامو روی هم فشار دادم .. اماده برای پاره شدن گوشت تنم ..
ولی زمان انتظارم زیادی طولانی شد ..
با تردید برگشتم و ترس رو توی چشمای وحشیشون دیدم ..
مطمنا اونا از من نترسیده بود..هرچی که بود مربوط به پشت این میله ها میشد ..
گرگ ها زوزه ای کشیدن و خیلی سریع توی تاریکی جنگل بدنای لاغر و مردنیشون ناپدید شد..
من صاف ایستادم و با نیروی دستم دروازه رو باز کردم ..
هوای ناخوشی به صورتم سیلی زد ..
نه من به این محل اصلا حس خوبی نداشتم ..من میتونستم مرز بین هوای تازه جنگل و هوای متعفن این مکان رو تشخیص بدم..
ولی یادم اومد که توی جنگل سرنوشتی جز مرگ در انتظارم نیست پس من چاره ی دیگه ای ندیدم
و به خودم قول دادم که فقط امشبو اینجا بمونم و به محض روشن شدن هوا به خونه برگردم.
پشت اون میله ها باغی وسیع گسترده شده بود.. من زیاد بهش توجه نکردم چون نگاه به درختای پیر و قدیمی و فضای مه آلود باعث میشد بترسم ..
سنگ فرش های باغ به یک کاخ ختم میشد ..
ابتدا و انتهاش ابدا معلوم نبود و من نمیدونم چقدر سرمو بالا بردم تا تونستم نوک قلعه هاشو ببینم .
اینجا کجاست؟
من لحظه ای که در اصلی کاخ رو باز کردم و صدای لولاهای زنگ زدش تو کاخ پیچید کاملا پشیمون شدم ..
ولی حس کردم یه نیرویی منو به داخل کاخ هل داد ..
اونجا کاملا تاریک بود.. حتی تاریک تر از جنگل ..
شایدم خطرناک تر ..
پرتو نقره ای ماه که از پشت پرده های باشکوه به داخل کاخ تابونده میشد بهم اجازه داد تا یک لوستر با کریستال های یاقوتی، بالای سرم و همچنین یه هال عظیم و سلطنتی رو روبروم شناسایی کنم..
من سعی کردم دنبال کلید برق بگردم ولی همچین چیزی وجود نداشت. اثری از تار عنکبوت یا حتی غبار روی سنگ های مرمر کاخ معلوم نبود.. این عجیب نیست؟
من خیلی زود حوصله ام سر رفت و تصمیم گرفتم نگاهی به اطراف کاخ بندازم ..
مامانم همیشه میگفت کنجکاوی زیادت از آخر کار دستت میده.. ولی من اهمیت نمیدم ..
من پله ها رو طی کرده و به راهرویی رسیدم که پر از اتاق بود ..
من آرزو کردم اینجا مثل سرزمین عجایب بود و هر در به یه دنیای متفاوت باز میشد..
ولی اینطور نبود و اتاق اول رو به یک کتابخونه کذایی باز شد
من از کتاب متنفرم .. نه اینکه بد باشه .. ولی اکثرا حوصله خوندنشونو ندارم .. فقط همین!.
من خواستم ازون اتاق خارج شم ولی یه دفتر قطور با جلد چرم روی میز تحریر توجهم رو جلب کرد ..
1999 دسامبر
"من خیلی درد دارم .. این کاخ منو یاد اون میندازه .. اون دختر .. من نمیشناسمش .. ولی میدونم یه زمانی میشناختم و میتونم به یاد بیارم که چجوری میبوسیدمش .. و وقتی یادش میوفتم بی دلیل ناراحت میشم .. من حتی دلیلشو نمیدونم .. ولی گریه میکنم ..
من حسای لعنتیمو خاموش کردم ..ولی خیلی احساس تنهایی میکنم..."
وقتی خوندن رو متوقف کردم احساس تاسف کردم..این یه داستان ناراحت کننده است..این مرد بیچاره باید سالها پیش مرده باشه..
کتاب رو بستم و گذاشتمش سر جاش و تصمیم گرفتم برم به اتاق بعدی..
دوباره وارد راهرو شدم و طوری مسیر پیچ در پیچ رو طی کردم تا رسیدم به یک آشپزخونه خیلی بزرگ، بنظر قدیمی میومد و بوی غذای گندیده میداد..ولی چیزی ناگهان چشممو گرفت..
توی سینک سه تا چاقوی بزرگ بود..و چیز ترسناک تر درباره اونا این بود که با یک مایع قرمز پوشیده شده بودن.مطمنا اینا سس کچاپ نیستن..نه..اونا خون خشک شده ان!
محتویات معده ام شروع کردن به حرکت به سمت حلقم و من خیلی سریع اونجارو ترک کردم..
من با فکر اینکه این کاخ قدیمیه و توش کسی زندگی نمیکنه کمی به خودم امیدواری دادم
به راهرو برگشتم و وارد یک اتاق دیگه شدم..
در اتاق بعدی رو باز کردم و من داخل یک کتابخونه کوچیک بودم..من داشتم صاحب کاخ رو تصور میکردم وقتی به کارگراش دستور داده که همه ی اتاقای کاخ رو کتابخونه بسازن و بعد خندم گرفت..
اتاق کوچیک بود اما خوب بود. یک میز وسط اتاق قرار داشت با تعدادی کتاب روش.
سمت چپ یه قفسه کتاب بود.. من دسته ی شمعی که روی میز بود رو برداشتم و نگاهم به سمت نقاشی ای که روی دیوار نصب بود افتاد ..
نقاشی یک مرد جوان بود ..شاید بیست سال .. موهای مجعد و با چشمایی گیرا.. اون خیلی قد بلند بود و البته خوش قیافه..
به دست خط پایین نقاشی نگاه کردم و اسمشو بلند خوندم .. هرولد ادوارد استایلز.
پس این همون مرد تنهاست که خاطراتشو خوندم ..
من هنوز محو تابلو بودم که صدایی جز سوختن شمع توی فضا پیچید ..
من هل کردم و شمع از دستم افتاد..
من سریع برگشتم ولی چیزی ندیدم ..چون اون سمت اتاق بوسیله تاریکی احاطه شده بود اما بعد چیز غیر قابل منتظره ای رخ داد
من با برق دوتا چشم ملاقات کردم ..
KAMU SEDANG MEMBACA
Slave Of The Darkness
Fiksi Penggemarمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...