کلیدو فرو بردم توی قفل و در خونمون رو باز کردم .. پله هارو یکی دوتا طی کردم ..
من سورپرایز نشدم وقتی دیدم مامانم طبق معمول با بطری های ویسکی و آب جو جلوی تلوزیون لم داده..
من حتی ذره ای پتانسیل توی خودم ندیدم برای درگیر شدن باهاش پس سعی کردم بدون ایجاد صدایی وارد اتاقم شم .. و البته که اون متوجه ام
شد..
چون درست بعد اینکه لباسامو از تنم کندم وارد اتاق شد ..دست به سینه ایستاد .. قیافه افراد حق به جانب رو گرفت..
ـ مواد؟
ـ نه نه ..من فقط ذره ای از اونو میخواستم به یکی از دوستام بفروشم .. خودت که نشستی خونه هیچ غلطی نمیکنی .. منم که یا باید تو رستوران تا دیر وقت کار کنم یا خرده چیزی بفروشم ..
صدام داشت از حد معمول عصبی تر و بلند تر میشد ..
ولی اون هیچ اهمیتی نداد .. آروم پلکاشو روهم میزاشت و دوباره چشماشو باز میکرد..مدام اینکارو میکرد ..
ـ ببین.. یه بار دیگه بگیرنت نمیام گریه و زاری که دخترمو آزاد کنینا ..بعد اونوقت دو سه سال راحت آب خنک میخوری تا آدم شی..
ـ بدون من حتی یه روزم نمیتونی دووم بیاری
ـ خفه شو .
اون زیاد به خودش زحمت نمیداد تا چیزیو توجیح کنه.. فقط میخواست دهنمو ببنده و برگرده پیش بطری های الکلش ..
ـ بایدم اینو بگی .. مگه میتونی خودتو توجیح کنی؟ یازده سال گوه زدی به زندگیم .. بعد مرگ بابا ...
بغضی که داشت تو گلوم جمع میشد رو قورت دادمو
ـ لعنت بهت..فقط برو بیرون..بی هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون . و طولی نکشید که صدای هق هقشو از پشت در شنیدم .. من باهاش خیلی بد رفتاری میکنم .. همه باهاش بدرفتاری میکنن ..
بعد اینکه پدرم تو یه حادثه از دست دادم مامانم درست مثل یه پیرزن شد که مدام یکی باید جمعش کنه .. خیلی شکست .. هر دوتامون شکستیم ..
وقتی سرمو گذاشتم رو بالش ..تموم اتفاقای نکبتی این یازده سال اخیر درست جلوی چشمام بود ..به اینکه چند هفته اس جیسون ولم کرده فکر کردم..
من عاشقش بودم .. نه راستش نبودم ..
فکر میکنم اغلب کسایی که پدر ندارن اینطورین..شایدم فقط من ..
ولی خیلی زود قلبمو رو به هر پسری باز میکنم و هیچکدوم اون عشقیو که راضیم کنه بهم نمیدن و بعد ترکم میکنن ..
من تو آسمون به همشون فاک دادم و بعد سرمو تو نرمی بالش فرو بردم ..
نیاز داشتم کمی بخوابم .. نه که خسته باشم ..
چون وقتی خوابم احساس ناراحتی نمیکنم .. یعنی هیچی رو احساس نمیکنم .صبح زودتر از همیشه بیدار شدم .. با یه حالت تهوع بی دلیل ..
موهامو با یه کش خفه کردم ..بدون صبحونه زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم..
پیشونیمو به شیشه سرد فشار دادم .. پلکام روی هم سنگینی میکرد ..
دنیای پشت پلکام با دنیای بیرون فرق زیادی ندارن.. پس دوباره برگشتم به تاریکی ...حس کردم یه چیزی رو گردنم کشیده شد..
چشمام تا حد ممکن گشاد شدن..وقتی راننده اتوبوس با دکمه های باز رو جلوم دیدم زنگ خطرم روشن شد ..
اه دوباره تو اتوبوس خوابم برد..
اون مرد چاق کمی ازم فاصله گرفت و لباشو تر کرد..
من واقعا نفهمیدم چطور خودمو از اتوبوس پرت کردم بیرون .. مغزم هنوز تو هپروت بود ..
ولی پاهام با سرعت کنار هم حرکت میکردن..
صدای نفس های عمیقشو پشتم میشنیدم ..
من خیلی زود نفس کم آوردم .. فکر کنم این خاصیت سیگاریاس..
سینه ام میسوخت ..خودمو پشت یه کنده درخت پرت کردم تا پشتش قایم شم..ولی با پریدن از رو کنده پام روی سراشیبی رفت و شروع کردم به غلت خوردن روی برگ و خاک و خل..
من درد شدیدی رو توی بدنم حس کردم وقتی بلاخره رسیدم به یه سطح صاف..
بازوم خیس شده بود و قرمزی خون چشممو زد ..قبل از هرچیز بالای تپه را نگاه کردم تا مطمن شم دیگه دنبالم نیست .. اون رفته بود..
من به سختی از جام بلند شدم .. من به درد پاها و بازوم توجه نکردم وقتی خیلی سریع فهمیدم که من گم شدم..من حتی نمیدونم کجام .. یکی از خصلتای خوب من اینه که آدم واقع گرایی هستم پس خیلی زود بیخیال پیدا کردن راه برگشت شدم..
من با گریه کردن فاصله زیادی نداشتم وقتی دیدم رنگ هوا داره می پره ..
و بعد یک ساعت من با تاریکی محض جنگل و سایه های درختای ستبر محاصره شده بودم ..من آدم مذهبی ای نیستم .. ولی الان واقعا داشتم برای زندگیم دعا میکردم .. و ادای چند جمله از انجیل کمی آرامش بهم بخشید ..
ولی خیلی سریع این آرامش از تنم رخت جمع کرد وقتی صدای غرش و خرخر به وضوح بین صدای باد شنیده میشد..
من به جلوم خیره شدم و برق چشمایی که داشتن بهم نزدیک و نزدیکتر میشدن رو شناسایی کردم ..گرگ؟ سگ وحشی؟ روباه؟ هر چی که هستن فقط فرار کن..
صدای کوبیده شدن قلبم به سینم حتی بلند تر از صدای پارس اون موجودات وحشی پشت سرم بود ..
داشتم حس میکردم شش هام داره درد میگیره و جمع شده ..
لعنت بهش ..
وقتشه که واستم و تنمو بسپرم تا تکه پاره شه .. مگه کسی هست که اون بیرون دلش واسم تنگ شه ؟
ESTÁS LEYENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...