وقتی که رفت ، اتاقم فضای بیشتر برای تنفس داشت.
هوس سیگار کرده بودم، هرچند هیچوقت سیگاری نبودم.
اصلا سیگار بهونه اس، من رز رو میخواستم.
آسیب پذیر بودم و در عین حال دلم میخواست پرواز کنم. رز رو نیاز داشتم تا بهم یادآوری کنه منم یه سایه پرسه زن نیستم، درست مثل تموم سایه هایی که دنیامو تشکیل دادن.به سمت کمد کوچیک کنار تختم دستمو دراز کردم، کشوی قفل دار رو بیرون کشیدم و کتاب جلد مخملی رو برداشتم.
ورقش زدم و درست سر صفحه صد و دوازده، به عاشقانه ترین سر فصلش رسیدم. موهای بریده شده ی رز که به شکل نامنظمی بین برگه های این کتاب فشرده شده بود.
سرمو توی کتاب فرو کردم و با لذت موهای رز رو بو کشیدم.
بوی سیگار مونده، نیلوفر کبود و عطر شهوت انگیز بدنشو میداد.
حالا میتونستم پرواز کنم.نگاه رز:
حس میکردم پوست تنم زیر نگاه زین داره ور میاد.
استرس بیشتر از اندازه به من غلبه کرده بود و اون نگاه وحشیشو به من انداخت وقتی پوست کنار ناخنمو کندم و قطره ای خون ازش چکید.
تموم اعضای بدنم به سمت در کشیده میشدن، مثل اجزایی که تحت نیروی گریز از مرکز قرار گرفتن.
طاقتم داشت طاق میشد، جریان خفیف نیکتون کم کم داشت از سرم میپرید و بی قرار ترم میکرد.
زین توی اتاق دوری زد و بعد گرامافون عتیقه ای رو که گوشه اتاق بود به کار انداخت.
سوزن رو روی صفحه گذاشت و صدای ناشفاف موسیقی توی سکوت آزار دهنده اتاق پیچید.
صدای ریتمیک خواننده ای ارمنی که روی تک نوازی پیانو تنظیم شده بود.
اون هم مثل من دنبال وسیله ای بود تا کمی به اعصاب و روان پریشونش تسکین بده.برای بار سوم دستای خیس از عرقمو با ملافه های چرک خشک کردم و ذهنمو برای چندمین بار دور اتاق چرخوندم تا وسیله ای سنگینی پیدا کنم، گردن زین رو بکشونم، و بعد توی آغوش هری جا بگیرم تا خون رو توی رگای منبقض ام به هنگامه بندازه.
من نمیتونستم خودخواهیمو راجع به اینکه چقدر میترسم افسار احساسات هری دوباره دست آنجل بیوفته نادیده بگیرم.
خیلی سعی کردم ادای یه عاشق خوب رو دربیارم و جوری تظاهر کنم که برای من خوشحالی هری مهمه.
نه.! حس مالکیتی که نسبت به این مرد دو هزار ساله داشتم منو به جوش میاورد.صدای تقی به در خورد و لولای در از جا دراومد. آنجل توی درگاه قرار گرفت.
نفسم توی سینه حبس شده بود و آمادگی شنیدن هر خبریو داشتم تا غش کنم و دیگه بیدار نشم.
ولی نه..به جای یه نگاه و لبخند پیروزمندانه، اضطراب و تردیدی بود که توی عضلات منبقض صورتش موج میزد.
- ما باید صحبت کنیم.
زین که مدتی چشماشو بسته بود و سعی میکرد با صداي اون نوار قدیمی آرامش بگیره حالا چشماش درشت تر از همیشه برق میزد
- چی شد؟
آنجل نفس محبوسشو از بین دندونای قفل شده اش خارج کرد.
- الان باید صحبت کنیم.
نگاه تیزی به من انداخت و همراه اون دختر از اتاق خارج شدن و تا جایی ازم فاصله گرفتن که صدای قدماشون رو نشنوم.
قلبم به جداره قفسه سینه ام فشار میاورد و نفسم به سختی توی مجرای بینیم حرکت میکرد.
و وقتی مطمن شدم خون آشامی این اطراف نیست تا منو بپائه..
مثل یه پلنگ به سمت در دویدم..
و دقیقا وقتی انگشتامو روی دستگیره فلزی دروازه ی اتاق هری گذاشتم، برای اولین بار سعی کردم کشش ام نسبت به این مرد رو نادیده بگیرم.
و این ناشی از رفتار عجیب آنجل بود. طوری که اين دختر با قدمی محکم خودشو وارد این کشمکش کرده بود، به گونه اي که میدونست هرچی که بشه اون پیروزه، حالا به طرز غیر قابل منتظره ای با ورژنی ازش ملاقات کرده بودم که اضطراب و پریشونی حتی از طرز ادای کلماتش مشخص بود.
پس از در فاصله گرفتم.من باید میفهمیدم ماجرا از چه قراره. و قطعا چیزی که برای اون خوشایند نیست میتونه برای من یه دلگرمی محسوب شه.
پس صدای ضعیفی رو که از ته سالن شنیده میشد مبنا قرار دادم و با قدمای کوتاه به سمتش حرکت کردم.
وقتی صدا به اندازه ای قوی شد که تونستم به خوبی بشنوم متوقف شدم، آدم باید نسبت به حواس پنج گانه خوناشاما خیلی محطاط باشه.
من روی زانوهام نشستم و چشمامو بستم تا تموم حواسم روی شنواییم متمرکز شه.
-!میشه اینقد چرندیات تحویلم ندی؟ نقش لويي چي بود؟ جوابم فقط یه جملس.
آنجل سعی داشت صداشو آروم نگه داره اما به طور واضحی داشت داد میزد.
- هی آروم باش..اون بهت چی گفت؟
و البته که زین با اون صدای نرمش سعی داشت همه چیو به روال معمول برگردونه.
- فكر نكنم باهام روراست بوده باشين زين.
مکث طولانی ای بین مکالمشون تداخل انداخت که دوباره آنجل صداشو بلند کرد.
- اگه نمیگی بهم.. خودم ازش میپرسم.
- داری سر چهارتا حرف که معلوم نیست هری توی چه حالتی به خوردت داده همه چیو بهم میریزی.
میتونستم زین رو تصور کنم که دستاشو بین موهای زاغش میکشه و با مکث پلک میزنه.
.- همین الان زنگ بزن که بیاد اینجا. تا وقتی قضیه واسم روشن نشه من هیچ قسمت از نقشه رو پیش نمیبرم.
گوشای من برای شنیدن بقیه مکالمه به هیجان مياد و کمی جلوتر میخزم.
- درهرحال لویی نمیتونه الان بیاد اینجا..توی شهر کار داره.
زین نفس عمیقی کشید و با صدای کلافه اش کلماتی رو کنار هم چید که باعث شد قلبم از حرکت بایسته و با صدایی بلند نفسم از دهنم خارج شه.
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...