Chapter 51

1.2K 162 79
                                    

تموم مدت هدفش از روشن كردن احساسات هري همين بود، تا به شكل دردآوري شكنجه بده..

هری دست بزرگشو رو چونه ی تازه اصلاح شده اش کشید.
من نمایی از سه رخشو روبروم داشتم و نمیتونستم تلاطم مواج توی چشماشو ببینم..دریای قيري که به آشوب کشیده شده

نور ضعیف شومینه به سختی شعاع وسیع محوطه رو روشن میکرد و جثه نحیف و شکستنی آنجل بین سایه ها غیر قابل تشخیص بود.
حس میکردم اگه دستمو دراز کنم میتونم به راحتی مهره های گردن و استخون ساق دستشو بگیرم و با یه لمس پوست نازکش پرپر میشه.

با خودم فکر میکردم اگه چند ساعت دیگه به همین روال بگذره و اینقدر تحلیل بره که تبدیل به یکی ازون گمشده های تو جنگل بشه چی؟
اون گمشده ها، پشت این ظاهر مهیب و خرناس های بی مفهوم، زندگی ای داشتن؟ عاشق بودن؟
احساس ناراحتي كردم بابت اين موجودات كه از دنياي واقعي طرد و به قعر بدبختي كشيده شدن.

چه بر اساس علوم روان شناسی و چه از جهت معنوی.انتقام نمیتونه روح رنجور آدمو تسکین بده.
ولی این اندیشه اینجا کارساز نیست وقتی آنجل از خشم شعله وره.

قبل از همه ی این کثافت کاریا.. اون زندگیشو با هری داشته.
منظورم اینه اونا عاشق هم بودن.
عشق بی انتهاس. متعلق به این دنیا نیست.
حسي ماورای غریزه های کثیف مادیه.
زمان و مکان نمیشناسه و توی عمق وجود رخنه میکنه.
وقتی عاشقی چیزی به اسم "من" دیگه وجود نداره..همه چیز راجب اونه.

چه چیزی میتونه روح پاک عشقو از کالبد این دختر بیرون بکشه و با دستای کثیفش پژمرده کنه..
وقتی عاشق میشی، روح طرف رو لمس میکنی..روح برهنه اش رو در آغوش میگیری و به فنا میری..
پس وقتی هری بهم گفت این اون آنجلی نیست که میشناختم منظورش این نبود ظاهرش به یه هیولا تغییر شکل داده، یه چیزی به ژرفاي روح مقصودش بوده..

نمیتونستم باور کنم زین و لویی توی مسیر فکریه آنجل بی تقصیر بودن..
آنجل مرد و وقتي توی بدن دیگه ای متولد شد مثل مومي بود که لویی و زین با فرم دلخواهشون بهش شکل دادن تا مطابق اونچه میخوان پیش بره..

من وقتی بیکارم دفتر خاطرات هریو میخونم، اهمیتی نمیدادم اگه ازین کارم ناراحت شه، من شیفته شناخت شخصیت مرموز هری بودم.
و تک تک خطایی رو دنبال کردم که ختم میشد به توصیف تنفری که دوتا رفیقش؛ لویی و زین ازش داشتن و چطور با نامردي هريو از پا درآوردن.

به آنجل نگاه کردم..چشماش بی فروغ و بی اعتنا بود..
با چشمایی که هری به شکل حریص و شگفتی ازشون نوشته بود مطابقت نداشت.
من آنجل رو قبلا هیچوقت ملاقات نکرده بودم و هرچی كه تشخیص میدم میتونه به شکل نسبی ای مورد قبول باشه ، ولی میتونم بگم فقدان عشق به راحتی میتونه ساختار مغزی هر شخصیو بهم بریزه..

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now