زخمم بطور فجیحی میسوخت ..
من هردفعه که به ابدی بودن وجود اون هیولا درکنارم فکر میکردم سرم درد میگرفت ..
من به خانواده و دوستایی که نداشتم فکر کردم ..حداقل کسی نیست که دلش برام تنگ بشه و این شرایطو واسم مساعد تر کرد..نه چندان.
من خیلی خوشحال بودم که تا آخر شب آقای استایلز رو ملاقات نکردم .. ولی این زیاد طول نکشید ..
صدای تقی که به در خورد رشته افکارم رو پاره کرد ..
اون وارد اتاق شد و وقتی چهره ی وحشت زدمو دید دندون های نیششو روی لب پایینیش فشار داد..
خیلی سریع چشمش به ملافه چرکش که گوشه اتاق مچاله شده بود افتاد و دیدم که حالت چشماش عوض شد..
ـ فکر کنم حرفام به اندازه کافی واست واضح نبوده..
من سریع از جام پا شدم..
ـ ببخشید آقا.
خم شدم تا ملافه رو از روی زمین بردارم که مانع ام شد..
ـ بیخیالش شو..من دوازده شب به یه مهموی دعوتم و تو هم با من میای.
اون میخواد از دلم دربیاره؟ عمرا!
ـ آقا؟
بدون اینکه حرفی بزنه ابروهاشو انداخت بالا که من به نشونه بله حسابش کردم.
ـ واجبه که منم باهاتون بیام؟
خم و چینی روی صورتش افتاد و گفت: آره..
من واقعا نمیخوام به این مهمونی برم و مضحکه موجودات ماورا طبیعی شم.
ـ چرا نمیشه اینجا بمونم ؟
ـ باید واسه کارام به تو جواب پس بدم رز؟
آب دهنمو قورت دادم .
ـ البته که نه.
ـ خوبه..راس ساعت دوازده !
اون روی ساعت دوازده تاکید کرد و از چارچوب در خارج شد..
من به مهمونی ای فکر کردم که قرار بود ارواح از توی دیوار ظاهر شن و یا زامبیا که بوی گندشون حال ادمو بهم میزنه ..
و همینطور یه مشت هیولای درنده درست مثل اقای استایلز..
من چشمامو تو حدقه چرخوندم و به سمت کمد رفتم..
انگشتمو روی پارچه های حریر و ابریشم کشیدم. انتخاب خیلی سخت بود بین اونهمه لباس گرون قیمت و اشرافی ولی یکیش چشممو گرفت.
از چوب لباسی بیرون آوردم و جلوی آینه گرفتمش.
یه لباس شرابی با یه دامن پف دار که پایینش رو زمین کشیده میشد..روی کمرش بخاطر پایین تنه تنگش چین داشت.
شونه هاش لخت بود و آستین هاش از بازوش با یک پف شروع میشد و تا آرنج میرسید.
به سختی تونستم بپوشمش و بندای پشتش رو بستم.
اون خیلی خوب انداممو نشون میداد و با موهای مشکیم همخوانی داشت. روی صندلی جلوی آینه نشستم و موهامو شونه کردم و چتری هامو روی پیشونیم ردیف کردم.
از بین انواع سایه ها و لوازم آرایش فقط یک خط کلفت مشکی بالا چشمم کشیدم که چشمای آبیم درشت تر بنظر رسید و با یک رژ نسبتا تیره لبامو پوشوندم..
من نمیدونستم چرا اینقدر دقت به کار میبرم تا حتما عالی بنظر برسم.
من به این مهمونی مزخرف فاک هم نمیدم.
بعد از اتمام کارم جلوی آینه ایستادم و برای خودم تعظیم کردم.
بنظرم خوب شده بودم ولی یه چیزی کم بود....
استایلز صداشو پشت سرم صاف کرد و من از جا پریدم..
حتی بلد نیست در بزنه ..
سرمو از خجالت انداختم پایین وقتی تموم نقایص بدنمو از زیر نگاهش گذروند..
انگشتای سردشو روی شونه های برهنه ام گذاشت و من کمی تکون خوردم..
با دستاش موهای بلند مشکیم رو بالا گرفت..
ـ میشه....؟
از شوک اومدم بیرون و موهامو با دستام بالا نگه داشتم..مطمن نبودم میخواد چیکار کنه و عرق سردی بالای لبم نشست وقتی فکر کردم الانه که دندوناش تو پوستم فرو بره.
توی دستش یه چیزی درخشید و انعکاس نور ماه رو روی دیوار انداخت.
دستاشو جلوم آورد و بعد انداخت پشت گردنم.
دهنم بخاطر تعجب باز شد و چشمام برق زد. اون یه گردنبد با زنجیر نقره بود و یه یاقوت سیاه آویخته اش بود.
ته یاقوت که تقریبا مثل قلب بود روی چاک سینه ام اومد و درخشش توی تاریکی چشم آدمو میزد ..
نمیتونستم چشمامو از روش بردارم تا اینکه انگشتای سرد آقای استایلز به پشت گردنم خورد و قفل گردنبد رو بست.
دستمو از زیر آبشار موهام بردم کنار و به چشماش که روی گردنبد متمرکز شده بود نگاه کردم.
اون متوجه نگاهم به خودش شد و توی آینه برای یک ثانیه چشمامون بهم گره خورد..
ولی اون به یه سمته دیگه نگاه کرد و گفت: خب..بهتره بریم!!
این دقیقا چیزی بود که منو کامل میکرد..
با دستم گردنبد گرفتم و یه لبخند نیمه زدم.
اون شروع به حرکت کرد و من برای اینکه عقب نمونم چین دامنمو با دستم گرفتم و پشت سرش حرکت کردم..
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...