Chapter 24

2.2K 172 15
                                    

اون لپشو روی زانوش گذاشته بود و صورتشو برگردونده بود و من نمیتونستم تشخیص بدم بابت این حرفم پوزخند زده یا اخم کرده.
من نزاشتم این سکوت آزار دهنده بینمون استمرار پیدا کنه پس روی پاهام ایستادم..هرچند هنوز احساس ضعف میکردم..
احساس نیاز به خون..
من به پاهای رز خیره شدم که علفای بلند روشون کشیده میشد و از زیر پوست سفیدش خون به سمت انگشتاش پمپاژ میشد..
من فر موهامو با انگشتام کشیدم و ناله کردم وقتی به هورمون هام که دیوونه شده بودن "نه" گفتم.
- بلند شو باید بریم.. و انتظار نداشته باش تا کاخ ببرمت چون راه زیادی نیست.
چشمای وحشیش به سمتم برگشت و دهنشو باز کرد ولی دوباره بست.
خوشحالم چیزی نگفت چون جوابی نداشتم..
از جاش بلند شد و آروم گفت: آقا؟
من سرمو در جواب تکون دادم که محتاط پرسید: اون یه حمله عصبی بود؟
- تو هنوز مستی رز؟؟
اون سرشو به علامت نفی تکون داد و من بهش پریدم: خوبه! پس انتظار دارم فقط وقتی ازت سوال میپرسم، دهنتو برای گفتن کلمات باز کنی!
من برگشتم و مطمنم چشم غره رفت و توی دلش گفت: عالیه.. آقای استایلز عصبانی دوباره!
من نمیدونم چرا همیشه اونو ساکت میکنم و مجبور میشم خودم حدس بزنم چی توی ذهنش میگذره..
با اینکه دوست دارم اونو بشناسم..
خانواده ای داره؟ کسیو توی شهر داره که دلش براش تنگ شه؟ قبل ازینکه وارد جهنم من بشه، آدم خوشبختی بوده؟
فقط من نمیدونم چطور میتونم هم اربابش باشم هم دوستش .. اگه بهش اعتماد کنم و اون فرار کنه؟ یا بخواد لویی رو دوباره ببینه؟
لعنتی..
این ترس نسبت به همه چی همیشه منو هل میده به عقب..
کمی جلوتر من با منظره ی آشنای کاخ روبرو شدم..
ما خیلی سریع هال رو طی کردیم تا به راهرو اصلی رسیدیم..
من روبروی در اتاقم ایستادم و احساس ضعف یه لحظه باعث شد پس بیوفتم ولی خودمو نگه داشتم..
- آقای کمک میخواین؟
من جوابی ندادم و اون با مهربونی در اتاقمو واسم باز کرد..
پشت سرم وارد اتاق شد.
من روی تخت نشستم که رز روبروم ایستاد.
اون به عرق سردی که روی پیشونی و بالای لبم نشسته بود خیره شد..
دستش به سمت دکمه های کتم رفت و داشت کمکم میکرد بازشون کنم..
من منتفرم ازینکه وقتی کسی واسم احساس دلسوزی میکنه یا سعی میکنه به هر نحوی کمکم کنه..
من استایلز لعنتی حتی از پس باز کردن دکمه های لباسمم برنمیام؟
ولی برخلاف تئوری.. من واقعا داشتم لذت میبردم!
گرمای گردنش خورد به صورتم وقتی خم شد تا آخرین دکممو باز کنه..
من باید لمسش میکردم.. باید میچشیدم...
باید اون مایع غلیظو بین لبام جاری میکردم..
اون از جا پرید وقتی دید رگای زیر چشمم متراکم و دو نیش سفید توی دهنم ظاهر شده..
- شما....شما نیاز به خون دارید..
اون بازوهاشو بغل کرد و به خودش لرزید..
- فقط برو بیرون رز!
نفسام نامرتب شده بود..
جلوم زانو زد و موهاشو از رو گردنش زد کنار.
- آقا خواهش میکنم..این واستون خوب نیست.
اون از ترس بغض کرده بود.. واسش زیادی بود که تو یه شب دو تا حالت غیرقابل کنترل از من رو ببینه..
داد زدم: گفتم برو بیرون رز!
اونم داد زد: چرا؟؟
- چون قول دادم بهت آسیبی نزنم..
اون برای چند ثانیه بهم خیره شد و بعد از اتاقم دوید بیرون..
داستان از نگاه رز:
من ازون اتاق دویدم بیرون و به محض خارج شدن شنیدم یه چیزی به سمت دیوار پرتاب شد و شکست.
من تاحالا اونو اینجوری ندیده بودم..
اینقدر آسیب پذیر و تشنه..
اون تا صبح میمیره اگه بهش خون نرسه؟
قسمت بدجنس من بهم یادآوری کرد که اگه اون بمیره من میتونم برگردم و شهر و زندگیمو از سر بگیرم..
ولی من احساس نگرانی کردم واسه مردی که بخاطر آسیب ندیدن من، داره به خودش آسیب میزنه.
منظورم اینه اون چش شده؟ اون الان باید خرخره ام رو میجوید و تا حد خشک شدن ازم مینوشید.
این رحمی که هری نشون داده بود یه چیز جدید بود برام.
من رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم..
من با همون لباسا توی تخت فرو رفتم.
من تازه یادم اومد که چقدر خسته ام و بخاطر مستی سردرد دارم..
من چیز زیادی از چند ساعت پیش بخاطر ندارم..
همه اونجا درگیر سکس و رقص بودن ..
ولی ناگهان یه خاطره منو سرجام میخکوب کرد.
من حتی طعم لبای لویی رو به یاد میارم وقتی اونارو توی دهنم فرو کرد..
بدنش داغ بود.. لباش داغ تر..
و اون الکتریسته ای که از بدنم رد شد وقتی اونا به لبای من برخورد کردن..
من دستمو روی لبم کشیدم که بی اختیار به یه لبخند باز شده بود و میدونم از الان صورتم قرمز شده..
من توی خواب و بیداری غلت میزدم که ناگهان صدای تقی منو هشیار کرد..
از روی تخت بلند شدم که صدای تق دیگه ای به پنجره اتاقم خورد..
سمت پنجره رفتم و اونو باز کردم..
حس کردم پروانه ها توی دلم پرواز کردن وقتی دیدم لویی توی باغ کاخ ایستاده..
من دوست داشتم مثل راپونزل موهامو از پنجره بندازم پایین تا لویی ازشون بالا بیاد و منو نجات بده.
ولی موهای من به اندازه کافی بلند نبود.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
من با حرکات لبام گفتم.
- تا ببینمت!
اون هم زمزمه کرد و من لبخند زدم.
- یه دقیقه واستا.
با سر پنجه هام از اتاقم خارج شدم و در اتاق هری را باز کردم..
تختش به طرز نامرتبی خالی بود..
من دوباره برگشتم دم پنجره.
- اون اینجا نیست!
اون لبخند زد.
-پس بیا پایین.
-----------------------------------------------
عکس رز بالای صفحه .. موهاش تا کمرشه البته :|

Slave Of The DarknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora