من بابت اینکه کل شب رو بیدار بودم احساس خستگی میکردم..
من به محض ورود به سرویس بهداشتی بدن هری رو دیدم که روی توالت فرنگی خم شده بود..
سرشو بالای کاسه توالت نگه داشته بود و داشت مایع قرمز رنگی رو از دهنش خارج میکرد..
من به سمتش دویدم و با دستام موهای بلندشو که توی صورتش ریخته بود پشتش جمع کرد.
- حالتون خوبه؟
اون دستشو آورد بالا و دهنشو باز کرد تا جوابمو بده..ولی قبل از خارج شدن کلمات خون دهنشو پر کرد و روی سرامیکای سفید ریخت.
اون خودشو عقب کشید و موهاش از بین انگشتام ول شد.
- من خوبم..یکم طول میکشه خون خرگوش بهم بسازه..
اون با انزجار به خون ریخته شده نگاه کرد.
-اون مزخرفه!
- خون خرگوش؟ نمیفهمم.
اون یه پوزخند بی جون بهم زد.
- تو هیچوقت نمیفهمی رز.
- پس کمکم کن که بفهمم.
اون ساکت بهم خیره موند.
من توی چشمای سیاهش نگاه کردم..من خیلی کم به چشماش نگاه میکنم..اونا دو گودالن که انعکاس ضجه های جوونای بی گناه رو میشه توشون دید..
ولی ایندفعه من یه چیز دیگه دیدم.
نمیتونم بگم اون چی بود..اون داشت هرروز عجیب تر میشد و من ازین رفتارای عجیب راضی بودم.
اون لباسشو که، پوشیده از لکه های خون شده بود از تنش خارج کرد.
به سمت وان رفت و کمربندشو باز کرد..
من به سمت در رفتم قبل اینکه مجبور شم بدن برهنه اش رو تماشا کنم که صداش بهم دستور داد.
-نرو!
-این لباسارم ببر بشور..
من خیالم راحت شد وقتی درخواست دیگه ای ازم نکرد..
من لباسارو از کف زمین جمع کردم و برای آخرین بار به هری نگاه کردم که موهای خیسشو از گردنش جدا کرد و با نگاهش رفتنمو بدرقه کرد..
من لباسارو شستم و به کارای روزانه ام رسیدم..
من هری رو دیگه ملاقات نکردم..
من باید ازین بابت خوشحال باشم ولی این بیشتر باعث شد احساس تنهایی کنم..
من نفهمیدم روز چطوری سپری شد وقتی تموم فکرم سمت ملاقات رویایی ای که قرار بود با لویی داشته باشم مشغول بود..
من تا ساعت دو شب چشم روی هم نزاشتم و کمی به خودم رسیدم..حموم رفتم و سعی کردم گودی زیر چشمام رو با سفید کننده بپوشونم..
هنوز ساعت یک شب بود که فردی به دیوار کوبید..
من به سمت پنجره جهیدم ولی باغ با سیاهی احاطه شده بود و من کسی رو ندیدم..
از پنجره کمی فاصله گرفتم که دوباره صدای کوبیدن شنیدم..
خودمو کمی از پنجره آویزون کردم ولی لویی اونجا نبود.
-لویی؟
من صداش کردم ولی جوابی دریافت نشد.
-حتما شوخیت گرفته..
من از اتاقم خارج شدم و در نهایت سکوت راه پله ها رو طی کردم..
وقتی دروازه کاخ رو باز کردم هوای سرد بازوهامو سوزوند..
- لویی تو اونجایی؟
من شروع کردم به قدم زدن درحالی که از سرما خودمو بغل کرده بودم..
من کم کم داشتم میترسیدم که ناگهان از پشتم صدای قدم زدن شنیدم..
من سریع برگشتم و سایه جسمی رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه ..
- اوه خدایا تو منو ترسوندی..
ولی لبخند روی لبم خشکید وقتی از پشت اون سایه چند تا سایه ی دیگه بیرون اومد..
من میتونستم صدای نفس های سنگین و خس خس سینه هاشون رو بشنوم.
من از روی غریضه شروع کردم به عقب رفتم و دقیقا وقتی اون موجودات توی پرتوی ماه قدم گذاشتن بدن من دیگه حرکت نکرد..
این عادت همیشه ی منه..وقتی خیلی میترسم دیگه نمیتونم حرکت کنم و عضلات بدنم خشک میشه..
و درحال حاضر، در بالاترین درجه ترسم قرار داشتم..
اونا موجودات آدم نمایی بودن که روی چهار دست و پاشون حرکت میکردم..
پوست بدنشون به تنشون چسبیده بود و من میتونستم رد زخم یا رگ های پاره شده شون رو روی پوست چروکشون تشخیص بدم..
اونا چشم نداشتم و دو حدقه ی خالی زیر ابروهاشون قرار داشت..
من زیادی درگیر ظاهر های وحشتناکشون شدم قبل اینکه متوجه بشم چقدر بهم نزدیک شدن..
اون دقیقا روبروم بودن.. با ولع منو بو میکشیدن و زبونشون رو روی دندونای نیششون حرکت میدادن..
ناگهان درست مثل زدن یک کلید..من به خودم اومدم..
جیغ کشیدم و شروع کردم به دویدن..
متاسفانه من خیلی سریع نبودم وقتی اونا بهم حمله ور شدن.. یکیشون روی من پرید و هیکلش منو به زمین کوبوند.. من جیغ کشیدم و اونو با آرنجم هل دادم عقب..
و قبل ازینکه بتونم روی پاهام بایستم حس کردم چیزی قوزک پام رو نیش زد..
تموم بدنم سوخت.. برگشتم و دیدم چطور دندونای نیش یکی ازونا توی رگ پشت پام قفل شده..
من حس کردم فلج شدم و فقط ناله میکردم..
من مرگ خودمو دیدم وقتی یکی دیگه ازونا دستمو توی دهن خونیش فرو برد.
صورتم با اشک پوشیده بود و درد همه جام حس میشد..
اون موجود دندوناش رو روی کف دستم فشار داد و درست وقتی منتظر بودم نهایت درد منو له کنه..
اون به سمت عقب کشیده شد و جثه نحیفش به نزدیک ترین درخت کوبیده.
و بلافاصله این اتفاق برای اون موجود چسبیده به پام هم افتاد..
من برگشتم و توی تاریکی نتونستم تشخیص بدم اون لوییه یا هری..شایدم یه خون آشام دیگه..
اون به سمتم اومد تا تن مچاله امو از روی زمین بلند کنه..
ولی هنوز به اندازه کافی نزدیک نشده بود که اون سه تا موجود به سمت قهرمان من حمله ور شد..
و من جثه اون مرد رو گم کردم وقتی زیر اون موجودات داشت دریده میشد.
--------------------------------
عکس اون موجودات بالای صفحه اس که تو فصل قبلی هم بودن ._.
و اینکه من حس میکنم مخاطبای داستانم کم شده پس اگه جایی اشکال داره حتما بهم بگین:( و یا اگر هم از داستان راضی این خیلی خوشحال میشم اگه به دوستاتون هم معرفیش کنین..
دوستتون دارم :*
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...