Chapter 42

1.7K 184 177
                                    

اهم ._. سلام ._.
خب اینم توضیحاتی که چپتر قبل وعدشو داده بودم واسه کسایی که فصل اول رو نخوندن:
"فصل قبل راجب رابطه عاشقانه هری و دختری به اسم آنجل بود.
آنجل برای یه موسسه مخفی کار و سرنخ هایی رو دنبال میکرد که اون رو به اثبات وجودیت خون آشاما میرسوند..
هری و لیام متوجه فعالیت های این گروه شدن، و برای رفع احساس خطرشون آنجل و همکار/دوست شو اولینا دستگیر کردن..
ولی آنجل و اولینا تونستن از دستشون فرار کنن.
لیام و هری از مافوقشون، لویی دستور گرفتن که اونارو دنبال کنن و بکشنشون..
و در طی این تعقیب و گریز هری عاشق آنجل شد.
نه تنها نتونست اونو بکشه، بلکه تصمیم گرفت تو فرار از لویی و نیروهای خون آشامی کمکش کنه که خود این عمل باعث رویداد ماجراهای زیادی میشه..
بلاخره لویی گیرشون میندازه و آنجل رو با خودش به کاخ خون آشاما میبره،
و اونجا رییس خون آشاما،جیمز،تصمیم میگیره تا آنجل رو تو یه سلول توی کاخ حبس کنه و هریو به خدمت کابینه اش بگیره.
این وضعیتو آنجل نمیتونه تحمل کنه و حتی دست به خودکشی نا موفقی میزنه..
بلاخره با هری تصمیم میگیرن تا آنجل تبدیل به خون آشام شه.
ولی لویی بخاطر سرپیچی از دستور نمیزاره فرآیند تبدیل شدن آنجل به خون آشام تکمیل شه.
یعنی جلوی هریو میگیره تا خون انسان رو به آنجل برسونه و آنجل که تازه تبدیل به خون آشام شده و عطش زیادی به خون داره مجبور میشه از بدن خودش تغذیه کنه و در آخر با بدنی تیکه پاره میمیره..
هری نمیتونه چنین اندوه و غمیو با خودش تحمل کنه و کلید احساساتشو خاموش میکنه و یه دیوار بتنی جلوی عواطفش میکشه.
کاخ و خون آشامارو به طور کلی ترک میکنه..
مدتی توی جنگل در سردرگمی میگذرونه تا اینکه جنگ جهانی خون آشاما میشه و تعداد معدودی از خون آشاما باقی میمونن..
اون به کاخ خون آشاما برمیگرده ک حالا خالی شده و سالهارو در تنهایی سر میکنه......"

به خوبی میتونستم تشخیص بدم..
حلقه های توی عنبیه چشماش به ترتیبت گشاد شدن و گونه های رنگ پریده اش قرمز شد..
با اون پسر .. زین.. نگاهی رو رد و بدل کرد.
سعی کرد هول نشه ولی بازم موقع تلفظ اسمش زبونش گرفت..
- تو ه هریو میشناسی؟

سکوت کردم..از الان ازین دختر بدم میاد..
چرا متنفرم وقتی تنها این من نیستم که نسبت به هری واکنش های نا به جا از خودم نشون میدم..
- ما بهت آسیبی نمیرسونیم..فقط مارو ببر پیشش..

-قول میدم نزارم اونم به تو آسیبی برسونه
اون پسر با اون اسم عجیبش لحن حرف زدنشو نرم تر کرد..
انگار که داره با یه بچه خرگوش لعنتی حرف میزنه و با خودش فکر میکنه شکاری ام که از دست هری فرار کردم.
- بسیار خب..
من قبول کردم.
درهرحال باید پیش هری برمیگشتم..چه با اونا،چه بدون اونا..
مخالف جهت جاده حرکت کردم ..
ترسیده بودم و سردرگم.. برای اولین بار،دلم واسه ی کاخ تنگ شد.
قلمرو خودمو خودش..
پناه ببرم به اون تخت کهنه گوشه اتاق و تا صبح هرم نفس های سرد هریو روی گونه هام حس کنم..
همیشه نفس هاشو حس میکنم، حتی وقتی که پیشم نیست..
بی اختیار دستمو رو گونه هام میکشم، یخ زدن.
کل بدنم یخ زده و شکسته شکسته حرکت میکنم..

وقتی قامت بلندشو از دور دیدم.. قلبم از هم پاشید.
و برای اولین بار قبول کردم که چقدر ضعیف و ناتوانم در مقابل این مرد.
با دستاش موتور رو کنار خودش راه میبرد..
کمی که نزدیک تر شد تونستم آشفتگیو توی صورت و حالت موهاش تشخیص بدم.
وقتی منو دید موتورو ول کرد و اون با صدای بلندی به پهلو روی زمین افتاد..
در صدم ثانیه در یک متریم قرار گرفت..
ولی قبل اینکه بازوهاشو برای آغوشی به روم باز کنه، خشکش زد..
چشماش میخکوب اون دوتا جوونور پشت سرم شده بود..
پلک نمیزد و آرواره هاش منقبض شده بود..
-اوه خدای من...

صدای اون دختر شکست..به سمت هری کشیده شد.
بدن خنثای اونو در آغوش کشید و به آرومی پیچ و تاب موهاشو لمس کرد..
بعد از کمی تامل، هری اونو پس زد و من سعی کردم لبخندمو پنهون کنم..
-تو..
دستاش کنار بدنش شروع کرد به لرزیدن..
میدونستم داره دوباره دچار اون حالتا میشه..ولی خودشو کنترل کرد..
میخواست که حرف بزنه..

- تو مردی..
پوزخند زد و دستاشو توی جیباش فرو برد..
صدای اون دختر بیشتر شکست..
- هری...من اینجام..

- بهت نیازی ندارم.
هری اینو اونطور که باید با قدرت میگفت نگفت..
فقط یه نجوا از بین لبای رنگ پریده اش خارج شد..
برگشت تا بره، ولی دو قدمی برنداشته بود که روی زانوهاش افتاد..
دستاشو روی کاسه سرش گذاشت و صدای نفس های بلندش تنمو لرزوند..
به سمتش دویدم..قبل ازینکه اون بیشتر اذیتش کنه.

همیشه ترکش های این دختر اونو به مرز جنون میرسوند..
حالا یه بمب خاطره وسط ذهنش منفجر شده..
و من نمیزارم تنهایی به قعر این مرداب کشیده شه..

سرشو به سینه ام فشار میدم.. کتفش زیر دستام می لرزه..
- هری...
التماسش میکنم. نوازشش میکنم..
با نفرت به آنجل نگاه میکنم..
با دستپاچگی به هری خیره شده، با دهن و چشمای باز..
-اون کمی زمان لازم داره..
ازش خواستم که ازینجا بره..
هری هنوز درحال رعشه بود.بدنش مچاله شده بود، مثل یه پسربچه دل شکسته.
- من باید باهاش صحبت کنم..
اشکاش ریمل و آرایشو روی گونه هاش پخش کرد..
- باید برش گردونم!

این حرفش مثل یه پتک توی سرم کوبیده شد.
هری رو بیشتر به خودم نزدیک و ابراز مالکیت کردم..
نمیتونستم بزارم هریو برگردونه..
اگه هری برگرده و دیگه دوستم نداشته باشه چی؟
اگه هری برگرده، و عواطف و حسش نسبت به آنجل دوباره روشن شه چی؟
اگه ......
خودخواهی داشت خفه ام میکرد!.

*منظور از برگشتن هری، روشن شدن احساساتشه*
● و یه سوال، شما کدومشونو دوست دارین؟ رز یا آنجل رو؟ دوست دارین هری با کدوم باشه؟

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now