Chapter 5

2.1K 196 3
                                    


روزنه های امید جلوی چشمام بسته شد ..
من میتونستم حس کنم که با تموم وجود دارم زار میزنم .. دهنمو باز کردم ولی صدایی ازش خارج نشد..
چند ثانیه ای گذشت تا اون دوباره صحبت کرد.
- حرکت کن.
من نمیتونم حرکت کنم .. من دارم در حد مرگ میلرزم و حتی نمیدونم بخاطر سرماس یا ترس.
- گفتم حرکت کن..
اون از تن صدای خشنش استفاده کرد.. ولی بازم بدنم اطاعت نکرد..
یه دست بزرگ بازوم رو گرفت و من به زمین کوبیده شدم ..بازوم به زمین زمخت کشیده شد و تونستم پاره شدن لایه نازکی از پوستم رو حس کنم..
من همونطور روی زمین موندم ..
پاهاش اومد جلوی صورتم .. صدای جلینگ جلینگ کلیداش رو شنیدم و بعد از باز شدن در
نور اتاق رو پر کرد و من مجبور بودم چند باری پلک بزنم تا چشمام به روشنایی عادت کنه.
وقتی بلاخره عادت کردم به در نگاه کردم..اون اونجا واستاده بود و با چشمای خونیش به من نگاه میکرد.
بلاخره تونستم چیزی بیشتر از صورتش رو ببینم. اگه فکر میکنین اون جدیدترین فشن رو به تن داشت کاملا اشتباه میکنین..
در اصل خیلیم ساده بود .. یه شلوار مشکی چسب .. بوت های مشکی.. لباس نخی و یه کت روش .. و البته که اونام مشکی بودن..
اون خیلی بلند بود.. مثل یه برج بلای سرم ایستاده بود..دقیقا مثل شاهی که جلوی برده اش ایستاده..کی میدونه..شایدم واقعا برده اش بودم.
من به چشماش نگاه کردم ..
میگن چشم ها دریچه روح انسان هاست.. ولی اون دو سیاهچاله که زیر ابرو هاش قرار داشت تهی بود از هر حسی ..
و من داشتم زیر بار سنگین چشماش خفه میشدم..
ناگهان اون دستشو تو جیب کتش فرو برد ..
من بدترین افکار به سرم زد و منتظر بودم هفت تیر یا یک چاقو رو توی دستش ببینم.
تنها چیزی که از جیب کتش برداشت یه تیکه نون بود..اون نون رو به سمتم پرتاب کرد و من فهمیدم چیزی بیشتر از یه حیوون در برابرش نیستم..
پرت کردن غذا به سمتم و بعد تماشا کردن اینکه میخورمش یا نه..
ـ امیدوارم اقامتت رو دوست داشته باشی.
و بعد از این حرف در رو بدون هیچ رحمی بست و منو توی دنیای تاریک خودش حبس کرد..
من با صدای نحیفم شروع به التماس کردم..
ـ خواهش میکنم! خواهش میکنم بزار برم..تو نمیتونی همینطوری منو اینجا تنها بزاری
من کمی واقع گرایانه فکر کردم و کم کم سعی کردم با سرنوشتی که روبرومه خودمو وقف بدم..
ولی این کارساز نبود ..
من پشت به در نشستم و لپمو روی زانوم گذاشتم و تا جا داشت گریه کردم..
من واقعا به شانس خودم لعنت فرستادم ..تولدم یه اشتباه بود که با گذشتن زندگیم این اشتباه استمرار یافت..
همه میگن سختی های زندگی بلاخره یه روز تموم میشه .. ولی مال من به بدترین شکل ممکن پایان یافت..
نگاه هری:
در رو محکم کوبیدم .. برای اطمینان دوبار قفلش کردم .. من کمی پشت در صبر کردم و به صدای ملتمسانه اش گوش دادم..
من آدمای زیادی رو اینجا نمیارم..حداقل زنده!
اون اولین نفر بود.
اولین نفری که تا این مدت طولانی کنارم زنده موند..اما خب..این مدت خیلی طولانی نخواهد نشد.
من نمیتونستم از تصور فرو بردن دندون های نیشم توی پوست لطیفش لذت نبرم .. وقتی خونش توی دهنم جاری میشه و بعد جمع شدن انرژی توی تک تک ماهیچه هام..
خدایا من واقعا بهش نیاز دارم..من سه روزه چیزی نخوردم..
وقتی کمی قبل فهمیدم که ظربه خورده .. نه من نمیتونستم خون رو ببینم .. ولی میتونستم بوش رو از قعر جنگل حس کنم..
من فقط چند ساعت صبر میکنم تا ضعیف بشه و نتونه از خودش دفاع کنه و بعد مایع حیات بخش داخل رگ هاشو مال خودم میکنم
از نگاه رز:
ساعت ها گذشت..نمیدونم چقدر..هشت ساعت؟ نه؟ شایدم ده؟ حداقل کافی بود تا بفهمم کاملا صبح شده..
خیلی خسته بودم .. من سعی کردم کمی دیشب بخوابم ولی نتونستم.. ترس خیلری قوی بود..
ترس از چیزی که قراره اتفاق بیوفته..ترس از مرگ..ترس از اون مرد.
گذشته از همه ی اینا..من خیلی هم گرسنه بودم..منظورم اینه که من یه روزه چیزی نخوردم. من حتی اون ذره نون رو دست هم نزدم. اون خیلی قدیمی و کثیف و کپکی بود و هیچ راهی نداره من اونو بخورم.. اون حتی بهم آب هم نداد..مایعی که به سختی نیازش دارم!
من نیازش دارم تا از گلوم بره پایین..دهنم خیلی خشک بود.
بله..بدون غذا و آب فقط یه چیز میتونست اتفاق بیفته..اینکه ضعیف بشم.
البته که این یه نقشه است..میدونستم میخواد چیکار کنه..میخواست منو ضعیف و سست کنه..و بعد کاری که میخواد رو روم انجام بده..
مطمنا من عازم یک سکس بودم.
فکر اینکه به بدنم دست بزنه باعث شد صورتم جمع بشه ..
من باکره نیستم ولی محض رضای خدا نه..اون هر بدنی رو که بخواد میتونه بگیره ولی مال من رو نه..
رشته افکارم پاره شد وقتی صدایی شنیدم که از پشت دیوارای اتاق میومد..
شنیدم که صدای قدم ها متوقف شد.. قفل چرخید و من آقای استایلز رو ملاقات کردم.
من سعی کردم تموم قدرتمو جمع کنم..قدرتی که از تنم وا رفته بود..
سعی کردم گریه نکنم ... سعی کردم نترسم...
ولی من خیلی ضعیف بودم واسه ی ازین قبیل سعی کردن ها....

Slave Of The DarknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora