وقتی اینو گفت من یک لحظه هم درنگ نکردم راجب اینکه اگه آقای استایلز بفهمه چه بلایی سرم میاد..
من فقط میخواستم دوباره حسش کنم.. دوباره لمسش کنم و بارها توی خنده هاش حل شم.
من پاورچین پاورچین پله ها رو طی کردم تا به در اصلی رسیدم.
به محض خروج توسط بازو های لویی به آغوشش کشیده شدم..
نمیشه گفت این یه بغل "دوستانه" بود چون بیشتر از حد معمول طول کشید و درحالی که داغی بدن من با سردی تنش مقابله میکرد توی موهام زمزمه کرد: هی...دلم واست تنگ شده بود!
من روی شونه اش لبخند زدم و بدنمو ازش جدا کردم.
این دمای پایین بدن، بین هری و لویی مشترک بود و بعضی اوقات آدمو اذیت میکنه..
- حالت چطوره؟
اون لبخند زد..
- خیلی خوبم..مرسی بابت امشب..اون..عالی بود.
سریع صورت جفتمون قرمز شد وقتی یاد اون بوسه شیرین افتادیم.
- عزیزم..من یه مرد دویست ساله ام که بعد از گذروندن امشب با تو حس میکنم دوباره جوون شدم..
من لبخند زدم و برام خیلی غیرقابل هضم بود که اون بیشتر از دو قرن سن داره..
-اونکه بهت آسیب نزد؟
حالت صورتش جدی شد. موهامو از رو گردنم کنار زد و جای زخم قدیمیم سوخت.
- نه! اون خیلی عجیب شده بود.. اون حتی یه قطره از خون منو نچشید درحالی که از درد به خودش میپیچید و بعد نصف شب غیبش زده..
من توی فکر فرو رفتم. اون واقعا کجاس؟
- اوه..احتمالا رفته شکار..نمیخواسته بهت آسیب بزنه.
-همینطوره اما چرا؟
- حتما یه دلیل احمقانه داره.. اون خوش شانسه چون اگه بیشتر ازین بهت آسیب میزد نیش هاشو از فکش میکشیدم بیرون و دستاشو از بازوهاش.
من حرفی نزدم .. این برام خوشایند نیست وقتی دو نفر که دوستن بخاطر من به کشمکش بیوفتن..
یه سکوت بد بینمون پیش اومد..مطمنا پیش کشیدن بحث هری ایده خوبی نبود.
اون سریع جو رو عوض کرد..
- میخوام ببرمت یه جایی!
این حرفش از الان جمله مورد علاقه منه وقتی چشمام از هیجان درخشید.
-کجا؟
اون جوابمو نداد و روی دو زانوش نشست و سرشو برگردوند.
- افتخار میدین خانوم فوربز؟
من دستامو دورش انداختم و کولش شدم.
- البته آقای تاملینسون.
و اون همگام با سرعت باد شروع کرد به دویدن..
اون خیلی سریع جنگل تاریک رو طی کرد.. من بعد ازونشب که گرگ ها بهم حمله کردن واقعا خاطره خوبی ازین جنگل نداشتم و دل پیچه گرفتم..
من نتونستم مناظر رو که به سرعت از جلوی چشمام رد میشدن آنالیز کنم تا اینکه پاهام روی سنگ های صخره ای قرار گرفت..
نمیشد بهش گفت کوه..ولی یه سطح مرتفع بود و من میتونستم چراغای شهر رو ازین بالا ببینم که چشمک میزدن..
من دلم به شدت واسه دوستا و مامانم تنگ شد و به این فکر کردم هرکدومشون الان توی شهر مشغول چه کاری ان.. من پلکی زدم تا اشکامو هل بدم عقب..
هوا این بالا برام خیلی مطبوع تر بود وقتی به بوی کهنگی و تعفن کاخ عادت کرده بودم..
قرص ماه تقریبا کامل بود و نور نقره ایش پوست یخی لویی رو روشن کرده بود.
- هی بیا اینجا..
اون روی یه تیکه چوب نشسته بود و دستاشو باز کرده بود..
من کنارش نشستم و جامو بین بازوهاش تثبیت کردم.
اون دستشو توی جیبش فرو برد و همونطور که انتظار داشتم یه نخ سیگار از توش کشید بیرون.
من دستمو ملتمسانه به سمت سیگار دراز کردم.
ولی اون نچی کرد و سیگارو روی لبای خودش آتیش زد.
من هوش از سرم پرید وقتی دود سیگار به مشامم خورد..
چشماش رفت عقب وقتی محکم کام گرفت و دودشو حبس کرد و بعد بقیه دود رو بین لبام که از هم باز بود فوت کرد.
من دود رو فرو بلعیدم.
وقتی لباش که به صورتم نزدیک بود کاملا مماس لبام شد دود باعث شد تا ته ریه هام بسوزه و لپام داغ شد..
ناگهان من صدایی مثل خش خش برگ و خس خس شنیدم و عقب رفتم..
-توهم شنیدی؟
چشمای تیره ی لویی اطرافو گشت.
- چیو؟
- اوه خدای من....
من با بهت به پشت سر لویی خیره شدم..
توی تاریکی محض یه جفت چشم وحشی کمین کرده بود.
و ناگهان یه جثه غول آسا به سمت لویی حمله ور شد.
من جیغ کشیدم وقتی دیدم هیکل لویی زیر اون گرگ به زمین کوبیده شد.
اون از گرگ های معمولی خیلی بزرگتر بود و کنار گوش لویی خرناس میکشید وقتی من حس میکردم استخون های قفسه سینه اش داره زیر فشار پنجه های اون گرگ میشکنه.
من میخواستم فرار کنم ولی عضلاتم خشک شده بود..
میخواستم فریاد بکشم..ولی اول برای فریاد کشیدن نیاز به نفس کشیدن داشتم ولی درحال خفقان بودم..
لویی با یه حرکت اون موجود درنده رو برگردوند و روی شکمش زانو زد..
پوزه بزرگ اونو بین دستاش گرفت
- ایندفعه بد نبود!
و با یه خنده مرموز بلند شد و خاک رو از روی لباساش تکون داد.
اون موجود دوباره روی چهار تا پاش ایستاد و زوزه ناله مانندی کشید..
ناگهان دستاش آب رفتن و پنجه هاش کوچیک شد..
من دهنم باز مونده بود وقتی پوزه بلندش تبدیل به دماغ و سینه پر از موش ناپدید شد..
من نفهمیدم چقدر طول کشید تا فرآیند تبدیل تکمیل شد و حالا من روبروی یه مرد درشت هیکل با پوست تیره ایستاده بودم. اون کاملا لخت بود ولی من اهمیت ندادم وقتی هنوز از ترس و بهت میلرزیدم..
لویی اونو در آغوش کشید و بدن لختشو پوشوند.
- هی چطوری؟
- من خوبم ولی فکر کنم حال اون دختر خوشگلی که باهاته زیاد خوب نیست..
لویی سریع برگشت و به من نگاه کرد.
رنگ از صورتم پریده بود و آب دهنم خشک شده بود..
- رز؟ خوبی؟
من دستمو از بین دستاش کشیدم.
-معلوم هست چتون شده؟؟
سرم از عصبانیت داغ کرد
- اون فقط یه شوخی بود.
- اون تقریبا منو کشت..من فکر کردم.....
بغض داشت راه گلومو میبست که دستای لویی دورم پیچید و منو نجات داد قبل اینکه گریه م بگیره..
-منو ببخش..این کاملا غیر منتظره بود..
من معذرت خواهیشو قبول کردم و لرزش بدنم کم شد..
وقتی از بغل لویی اومدم بیرون اون مرد یه شلوارک کوتاه پاش کرده بود که البته فرق چندانی نداشت.
عضلات سینه و بازوهاش خیلی برآمده تر از لویی بود.
اون به سمتم اومد و داغی دستش دستمو سوزوند وقتی دستمو گرفت.. درست برعکس لویی..
اون روی دستمو بوسید: معذرت میخوام تقصیر من بود.
من اصن حرفشو نشنیدم وقتی اون مرد که تا چند لحظه پیش یه گرگ غول آسا بود موهای بلندشو گذاشت پشت گوشش.
- تو چی هستی؟
من تو چشمای عسلیش خیره شدم.
- یه گرگینه؟
اون اینو طوری گفت انگار چیز کاملا واضحیه و من نزدیک بود غش کنم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Slave Of The Darkness
Fanficمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...