Chapter 50

1.1K 169 62
                                    

هری مدت زیادیه توی خزانه ی خون، خون جوونورای کوچیکو نگه میداره تا بتونه سرپا بمونه.
من یادمه اولین بار معده اش چطور خون خرگوش رو پس زد و همشو استفراغ کرد.
باعث سردرد و ضعفش شده بود و حتی کمی دمدمی مزاجش کرده بود.
ولی هیچوقت حالتای ناشی از استعمال خون غیر انسان مثل چیزی نبود که الان باهاش مواجه شده بودم.

مثل مرده ای که فرآیند تجزیه رو پیش گرفته باشه اجزای بدنش به آرومی متلاشی میشد.

حالا من کاملا به هری چسبیده بودم. بازوش رو چنگ زده بود تا از سکته ی احتمالیم پیشگیری کنم.
- امکان نداره.
اون دوباره تکرار کرد. چشماش محو تصویر روبروش بود و زبونش بی اختیار توی دهنش میچرخید.
- چی امکان نداره؟
به هری تشر زدم.
- بهم بگو چی میبینی؟
کمی خم شد تا بتونه از زاویه دید من به آنجل نگاه کنه.
- یه جنازه متحرک.
- دقیقا.
هجاهای شکسته صداشو لرزوند.
ولی این چه معنی ای میده؟
به لویی نگاه کردم که به شکل ضعیفی بین فرار کردن و کمک به آنجل مردد بود.
ترسو.

آنجل صورتشو از بین انگشتاش بیرون آورد. اون افتضاح و وحشتناک بنظر میرسید.
اون مايع سياه و گرم از بين لباش، توي مسير نامنظمي روي گردن و سينه اش جاري بود.
مثل عجوز هایی که تو شب هالووین بچه های هشت ساله رو اذیت میکنن.
- ببین چه بلایی سرم آوردی..
صدای جیغ مانندش بین دیوارای کاخ منعکس شد.. یه صدای زننده که مو به تن آدم راست ميكرد.

- آره خوب بهم نگاه کن چون این آخرین تصویریه که قراره توی ذهنت بمونه.
سیاهی، مثل یه مایع سیال و متراکم از بدنش تراوش میکرد..
حالا زین ازش فاصله بیشتری گرفته بود. چون مدام دستای نحیفشو توی هوا تکون و هری رو مخاطب جمله های متشنجش قرار میداد.
آرواره های هری منقبض بود. لب پایینشو بین دندونای نیشش فشار میداد و صورت خوش ترکیبش مچاله شده بود.
-  حالا میتونی منو ببینی بدون هیچ مانع یا پوششی.. و با شفافیت تمام میتونی دردیو که عاملش شدی حس کنی..من حتی یه موجود کامل نیستم..یه نقص توی آفرینشم..یه انحراف.

هری از من فاصله گرفت و چند قدم به سمت آنجل برداشت.
مغز تاریکش به سختی میتونست این وضعیت بحرانیو فرا بگیره.
علم فیزیک به کلی توی این چهاردیواری از هم پاشیده و فعل انفعالات مغزش دچار تناقض شده بود.
همه در حالت تعلیق گرفته بودیم..
زمان میگذشت..ثانیه ها، سال ها، قرن ها....
نمیدونم!

-  به خودت نگاه کن استایلز..داری میلرزی. تموم این صد سالو توی این کاخ دخترای جوونو به فاک میدادی، خونشونو تا مرز خشک شدن استفاده میکردی و بعد جسد لختشونو توی زیر زمین مینداختی تا در کمال بدبختی بپوسن. و من؟ تک تک ثانیه هامو رنج میکشیدم و باید خون چندین انسان بالغ رو استفاده میکردم تا بتونم ظاهرمو برای خودمو اطرافیانم قابل تحمل کنم.. تا مجبور نشم درست مثل گمشده ها، برهنه روی چهار دست و پام بخزم و کم کم توی طبیعت تجزیه شم.

Slave Of The DarknessOnde histórias criam vida. Descubra agora