Chapter 45

3.1K 269 236
                                    

Old money_lana del rey

سرم قوس گردن هریو پر کرده بود..
دستمو توی جیب بلوزم فرو بردم و با ناامیدی بسته خیس سیگارو لمس کردم..
دستشو از پشت کمرم توی جیبم فرو برد و انگشتاشو روی دستم کشید..
صورتمو به پوست گردنش مالیدم..
گردنشو بو کردم..
بوی دیوونگی میداد..
بویی که مختص هری بود..
لبامو بی حرکت روی پوست گردنش کشیدم و اون کمی تکون خورد..

- بیا بریم داخل...
متوجه لرزش خفیف دستم شد، روی گردنش لبخند زدم.
نیشخند زد و ادامه داد..
- کنار شومینه شامپاین بزنیم..واسم پیانو بزنی..
اون داشت یه برنامه رضایت بخش رو توی ذهنش میچید که یهو چنگ زد لای موهاش..
- ولی قبلش باید برم شکار..
سرمو چرخوندم و از زیر استخون گونه اش دیدم که لب پایینش خم شد...
با خودش جمله ای رو زمزمه کرد ولی متوجه نشدم..
-پاشو..
رون پام به فلز سرد تاب چسبیده بود،
از بازوهام گرفت تا بلندم کنه..

منو برد به اتاقش..
پیرهنشو از روی شونه هاش انداخت پایین و
اون بلوز بافتنی خیس رو که توی تنم سنگینی میکرد از گردنم در آورد..
یه حوله تمیز روی شونه هام انداخت..
بدنمو باهاش قنداق کرد و بعد توی بغلش فشارم داد..
میخواستم اون حصار حوله ای بینمونو بزنم کنار تا پوست تنم به پوستش بچسبه و توی اون لحظه منجمد شم..

هری یه حوله دیگرو روی سرم گذاشت و با انگشتاش کف سرمو ماساژ داد..
اخم کم رنگی روی صورتش بود..
و من مثل یه بچه حوله پیچ شده خیره شده بودم به زنجیر ظریف دور گردنش، که با منبسط و منقبض شدن عضلات سینه اش بالا و پایین میره...

شومینه اتاقشو واسم روشن کرد.. درحالی که سعی داشتم با اون آتیش کم جون رنگ پوستمو به حالت طبیعی برگردونم دیدم که با یه کت بارونی بلند از رختکن بیرون اومد..

- رز...
در مقابل قد بلندش احساس پستی میکردم..
- میرم شکار... ازت میخوام تا وقتی برنگشتم توی اتاقم بمونی...

پشت سرشو میخارونه و ادامه میده: این شاید طول بکشه..

من متنفرم ازینکه اون هرروز مجبوره ساعاتی رو مثل یه حیوون توی جنگل پرسه بزنه تا در صورت خوش شانسی، آهویی چیزی گیرش بیاد..
کاش میشد بریم بیرون و پیتزا بخوریم..

باشه ای میگم و روی پنجه پام بلند میشم تا گونه اش رو که مدتیه اصلاح نشده ببوسم..
پیش دستی میکنه و لباشو برای ثانیه ای روی لبای من میزاره.
قبل ازینکه چشمامو باز کنم اون رفته..

در اتاقو قفل میکنم و چند تا متکا کنار شومینه میزارم و دراز میکشم..
شکمم درد میکنه...از استرس میخوام بالا بیارم..
مایع ترشی ته گلوم ترشح میشه..
من آلرژی ناجوری نسبت به نبودنش دارم.

با صدای کمی پلکام پرید..به حالت دفاعی نیم خیز شدم..
یه سایه ی تیره اونور اتاق حرکت میکرد..
- کی اونجاست؟

Slave Of The DarknessWhere stories live. Discover now