با قدم هایی ممتد به سمتشون حرکت کردم..
سایه تنم مثل هیبت یه هیولا روی بدنشون افتاد..
من متزلزل بودم و شکننده..و در عین حال عصبانی و برافروخته..
لویی روی پاهاش ایستاد.. انتظار داشتم هل شه و بترسه.. یا شایدم بخواد توجیح و توضیحی رو برام نقل کنه..ولی نه! یه پوزخند لعنتی گوشه لباش بود..
از خودراضی بنظر میرسید و توی چشمای وحشیش پشیمونی ای موج نمیزد..
صورتش توی قاب دستای بزرگم جا شد..
اون همچنان مغرورانه به چشمام که عصبانیت توشون میجوشید خیره موند.
- تو باختی!
این کلمات مثل گلوله از دهنش رها شد و توی بدنم فرو رفت..
من قاب دستام رو دور صورتش تنگتر کردم..
بدون هیچ حرف یا حرکت اضافه ای..
گردنش رو شکستم!مهره های گردنش تق صدا داد.. چشماش سفید رفت و بدن بی تعادلش از بین دستام سر خورد و روی زمین نقش بست..
جیغ بنفش رز باعث شد پرده های حساس گوشم تیر بکشه..
روی جنازه لویی خیمه زد و سرشو که مثل یه تیکه گوشت از بدنش آویزون شده بود رو به آغوش گرفت..
- نه نه نه نه....
اشکای گرم خیلی سریع صورتش رو خط خطی کردن..
پیشونی لویی رو بوسید و گذاشت قطرات درشت اشک روی صورتش بچکه..
خار حسادت توی قلبم خلید..با دستم رز رو هل دادم و از قوزک پای لویی گرفتم و اون رو همراه خودم کشیدم..
رز مثل یه پرنده خودشو به سمت بدن لویی پرت کرد..
- ولش... کن... هیولا..تنهاش .....بزار..از شدت گریه به نفس نفس افتاده بود..
من ایندفعه لگدی بهش کوبوندم و اون روی زمین پرت شد..
اون خوش شانسه که الان جنازه اش درست کنار لویی نخوابیده..
پس بهتره عقب بکشه قبل اینکه صدمه ببینه..
- خواهش میکنم...
اون روی زانوهاش خزید و التماسم کرد..
ولی من گوش ندادم و لویی رو به سمت در خروجی کشیدم و یه خط خون از خودش روی سرامیکا به جا گذاشت..
از کاخ خارج شدم و در رو پشت سرم قفل کردم..
بلافاصله شنیدم که رز خودشو به در کوبوند..بدن لویی رو روی چمنای خیس خوابوندم..
بارها و بارها دستمو توی موهام فرو بردم و سرشو کشیدم..
مشتامو روی پلکام فشار دادم
نه فایده ای نداشت..کشتن این نکبت آرومم نکرده بود..
و من بیشتر به مرز جنون نزدیک میشدم وقتی صدای ضجه های رز تو گوشم مثل ناقوس کلیسا انعکاس پیدا میکرد.
---------------------------------وارد کاخ شدم.. مشتای خونیم رو به پارچه کتون شلوارم مالیدم و چشمام برای پیدا کردن رز حرکت کرد..
من اونو توی اتاقش یا هیچ جای دیگه پیدا نکردم..
ولی وقتی وارد اتاقم شدم تا ساعاتی رو به ذهنم استراحت بدم..
دهنم باز موند و شوکه شدم..روی پارکت چوبی اتاقم، نقاط پراکنده ای وجود داشت از تجمع رشته های مو..
سریع روی زانوهام نشستم و دسته ای از موی سیاه رنگو توی مشتم جمع کردم و بو کشیدمشون..
سریع به سمت سرویس بهداشتی اتاقم دویدم و در نگاه اول شخصی که مقابل آینه ایستاده بود رو نشناختم...
استخون پشت گردنش بیرون زده بود وقتی به سمت آینه خم شده بود و دسته ای از موهاشو که بین دو انگشتش جمع کرده بود با لبه فلزی قیچی قطع کرد..
تار های نازک مو توی هوای رقصید و روی زمین نشست..
من به سمتش حمله ور شدم.. قیچی رو از دستش کشیدم و به زمین کوبوندم..
- تمومش کن لعنتی....
توی صورتش که حالا سفید تر و بی روح تر بنظر میرسید داد زدم..
اشکاشو با خشم از صورتش پاک کرد و با مشتش کوبوند بغل گوشم..
منم کم نیاوردم و با پشت دستم سیلی ای به صورتش لختش زدم..
- رز...منو عصبی نکن...
بدنشو که نزدیک بود روی زمین بیوفته بین دستام ثابت نگه داشتم..
- رز من الان روی آتیشم...!
- گور بابات!
و تقلا کرد از بین دستام بیاد بیرون..
-بهت گفتم تمومش کن وگرنه بخدا میکشمت!
اون ناگهان آروم گرفت و پوزخند زد.
- د بکش منتظر چی هستی پس؟
اون دستاشو روبروم باز کرد.. رد انگشتام رو گونه اش کاملا هویدا بود و موهای سرش به طرز نامرتبی چیده شده بود..از سکوتی که درجوابش کردم خجالت کشیدم..
خندید..
یه خنده بلند و عصبی..
دوباره به سمتم حمله ور شد و مشتای کوچیکش به بدنم اصابت کرد..
- میدونستم عرضه شو نداری..تو یه ترسویه بدبختی که قراره تو تنهایی خودت بمیری..ساق دوتا دستاشو توی مشتم نگه داشتم و اونو دنبال خودم بیرون از اتاق کشیدم..
در اتاقشو با پام باز کردم و هلش دادم توی اتاق...
- با خودت کنار بیا رز.. دیگه تموم کردم.. الان خشم ده برابر هر انسان عادی ای داره هر ثانیه تو بدنم ترشح میشه..پس آروم بگیر قبل اینکه خودمو خودتو این کاخ رو به اتیش بکشونم..اون با سردی تمام بهم خیره موند..حتی لباش برای خارج کردن کلمه ای نجنبید.. فقط نگام کرد..
نگاهی که این سری فرق داشت..
اون همیشه زیر نگاه من خجالت میکشید و سرشو مینداخت پایین..
ولی این سری با نگاهش توی تخم چشمم فرو رفت..
نتونستم این جو سنگین بینمون رو تحمل کنم و از اتاقش زدم بیرون..و وقتی وارد اتاقم شدم اولین سوالی که وجدان خاموشم ازم پرسید این بود:
تو چیکار کردی هری؟
رفیق صمیمیتو از خودت روندی.. رز رو از خودت متنفر کردی و بعد کتکش زدیو توی اتاقش حبسش کردی..
و میدونی چیه؟ تو تنها راه نجاتتو از دست دادی...
به جهنم خوش برگشتی پسر!نگاهم به موهای کف زمین افتاد..روی زمین خزیدم و جمعشون کردم..
لای ورقه های یکی از کتابام قرار دادمشون و بعد توی کمدم گذاشتم..
نمیدونم چرا موهاشو نگه داشتم..
شاید واسه اینکه همیشه یادم بمونه چه بلایی سرش آوردم..
شاید محرک یه خاطره باشه واسم..
شایدم چون فقط موهای رزه!حالش که بهتر شد باید بپرسم چرا این بلارو سر خودش آورد.. چون هیچ دلیلی نمیدیدم که کوتاه کردن مو بتونه یه قلب شکسترو التیام ببخشه..
شایدم اینا اثر انفجار حجم زیادی از احساساته..حجم زیادی از غم..!نمیدونم....به قدری گیج و عصبیم که فقط باید یه چیزی بندازم بالا و چند ساعتی نعشه شم و به هیچی فکر نکنم.
پس به سمت بار مشروب کوچیک اتاقم رفتم..
به خودم زحمت ندادم اون ویسکی سنگین رو توی پیک بریزم پس با بطری ازش نوشیدم..
مایع تلخ دهنمو پر کرد و الکل گلومو سوزوند..
یاد مکالمه ای که با لویی داشتم افتادم و ویسکی بیشتری رو فرو بلعیدم تا خاطرات چند لحظه پیش رو هل بدم به عقب:
YOU ARE READING
Slave Of The Darkness
Fanfictionمن بهش یه بوسه روی گونه دادم قبل اینکه به گوشش برگردم. من شاهرگی که بهش نیاز داشتم رو دیدم. با بوسیدن پوست ظریفش آمادش کردم برای کاری که قرار بود انجام بشه. دندون های نیشم از همیشه تیز تر بودن. آماده برای دریدن! من دندون هام رو توی شاهرگش فرو بردم و...