(سال ۱۸۰۹، روستای سیِرا، اسپانیای نو)
داستان از دیدگاه لوییس:
کف چوبی خونه نشسته بودم، پاهام رو دراز کرده، یکیاش رو روی اون یکی انداخته و با نارضایتی به بچهی کوچولوی تپلی که روی زمین چاردست و پا پرسه میزد خیره شده بودم؛ دولسه! خواهر ناتنیام! عشق بابا! قند و شکر مامان! عزیز لیام!دولسه مشت تپل کوچیکش رو توی دهنش فرو کرد. بعد از در آوردنش و دیدن رشتهی آب دهنی که ازش آویزون بود تعجب کرد. لبهای صورتیاش رو غنچه کرد و صداهای بیمعنی درآورد.
با چندش روم رو ازش برگردوندم و بازوهام رو روی سینهام گره زدم. آخه چه قدر یه موجود میتونه چندش باشه؟ چیِ این بچه این قدر برای خانوادهام دوستداشتنیه؟ اصلاً اگر این قدر دوستش دارن چرا خودشون ازش مراقبت نمیکنن؟ چرا من رو این جا کاشتن؟
صدای در زدن اومد. واااای!!! یعنی میشه مامان باشه که اومده باشه من رو از بچهداری خلاص کنه؟ بلند شدم کلون در رو باز کردم. یه مرد جوون لاغراندام با موهای مشکی بلند تا سر شونهها و ته ریش، پشت در ایستاده بود. با دیدن من گل از گلش شکفت: «سلاااام.»
با بیحالی جواب دادم: «سلام زین!»
در رو ول کردم و برگشتم سر جام نشستم. زین وارد شد و در رو پشتش بست: «هی! کف خونهتون رو الوار زدید؟ مبارکه. خیلی خوب شده.»
به غر زدن ادامه دادم: «بابام تا خرخره زیر قرض رفت. قرار شد بعد برداشت محصول امسال پولش رو به نجّار بده. چون مامان نگران بود نکنه دولسه جونش دست به کف خاکی خونه بزنه، همون دست رو توی دهنش بکنه و حالش بده بشه. چرا برای من و لیام چنین کاری نکرد؟ ما هم توی خاک و خل بزرگ شدیم دیگه! حالا هم من رو مأمور کرده که نکنه اجازه بدم دستهای کثیفش رو توی دهنش بکنه.»
با حالت تحقیرآمیزی به دولسه که دَمَر شده بود و داشت سعی میکرد شصت پاش رو توی دهنش بکنه اشاره کردم. زین خندید: «چه قدر هم که داری کارت رو خوب انجام میدی.»
جلو اومد، کنار دولسه زانو زد و در حالی که با ملایمت پاش رو از دهنش دور میکرد، زمزمه کرد: «سلام خانوم کوچولو! وای تو چه قدر ملوسی... عروسک... نکن خوشگله... توی دهنت نکنش.»
دولسه دست از خوردن شصتش برداشت، نشسته خودش رو تاب داد و برای زین غان و غون کرد. از اون صداهایی که وقتی چیزی رو دوست داره درمیآره. آه کشیدم. چرا حتی بهترین دوستم هم متوجه نیست این بچه چه قدر نفرتانگیزه؟
زین نگاه من رو خوند: «حسود نباش لوییس. اون فقط یه بچهست.»
با وجود این که میدونستم راست میگه با اخم تشر زدم: «مزخرف نگو. من به یه بچهی یه ساله حسودی نمیکنم. فقط... فقط... مسئلهام اینه که... از وقتی این اومده من یه روز خوش ندیدم! لیام و بابا که همهاش مزرعهاند. مامان هم هر وقت میخواد بیرون بره من رو مجبور میکنه خونه بمونم و از این مراقبت کنم.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction