۵۵.آن چه برای ایرنه رخ داد...

799 245 249
                                    


د.ا.د لوییس:
هاج و واج مامان ایرنه رو نگاه کردم: «ن‍... نه... نیست. من سر کار بودم. از امروز صبح پیش شما تا به حال ندیدمش.»

مادرش روی زمین نشست و بنای شیون و زاری گذاشت. مامانم کنارش زانو زد و سعی کرد آرومش کنه. بابای ایرنه هم با رنگِ پریده، سر پا ایستاده و زنش رو نگاه می‌کنه. از بابام پرسیدم: «چی شده؟ چه خبره؟ ایرنه کجاست؟»

با نگرانی گفت: «نمی‌دونیم. امروز سمت عمارت ملّاک اومده تا برای تو ناهار بیاره ولی برنگشته.»

آب دهنم رو قورت دادم. ضربان قلبم تند شد. برنگشته؟ کجا می‌تونه بره؟ جایی رو نداره! یه وجب روستا که بیشتر نداریم! لبم رو با زبونم تر کردم و با لکنت پرسیدم: «ن‍... نکنه... ب‍... بلایی سرش اومده؟»

مادرش جیغ بلندی کشید. بابام اخم کرد: «هیچ کمکی نمی‌کنی لوییس! به جای این حرف‌ها برو دنبالش بگرد.»

بابای ایرنه با تأسف سر تکون داد: «من همه جا رو دنبالش گشتم.»

گفتم: «شاید توی عمارته.»

هر چند هیچ نظری ندارم چرا ممکنه اون تو باشه. مادرش با امیدواری پرسید: «می‌شه اون جا رو هم بگردی؟»

گفتنش آسونه! تازه اگر تفنگدارها خارج از ساعت کاری راهم بدن، قطعاً پیشکار موقع سرک کشیدن این طرف و اون طرف مچم رو می‌گیره و دهنم رو صاف می‌کنه! ولی آخه من به این مادر نگران چی بگم؟ سر تکون دادم: «باشه.»

از همون راهی که اومده بودم برگشتم. تفنگدار ازم پرسید: «باز چی شده؟»

-«یه چیزی جا گذاشتم.»

جیب‌هام رو نشون دادم و اجازه‌ی ورود گرفتم. توی باغ گشتی زدم و اتاقک خالی رو چک کردم. اون جا نبود. توی خونه راه افتادم و خفت هر برده و خدمتکاری که دیدم رو گرفتم: «تو یه دختر ندیدی؟ سیزده سالشه. قدش این قدره...»

بی‌فایده‌ست. از هر کس پرسیدم چیزی ندیده. به انبار و اصطبل و آشپزخونه و هر گورستونی که بود و نبود سر زدم. بالاخره وارد کتابخونه شدم. سیسی رو دیدم که با دیدن من از جا پرید. گفتم: «هی... تو این جایی... چند وقته پیدات نیست. مریضی؟»

سری به علامت مخالفت تکون داد و به سردی گفت: «نه. من خوبم.»

-«ب‍... باشه...»

نگاهی به سر تا پام کرد: «ولی تو انگار مضطربی.»

-«آره... دنبال کسی می‌گردم.»

-«کی؟»

-«یه دختر سیزده‌ساله‌ست. قدش تا شونه‌ی منه. موی صاف مشکی داره که پشت سرش بسته. بینی‌اش سربالاست، یه چندتا کک مک ریز هم داره و احتمالاً دامن کبریتی با پیرهن آبی تنشه.»

چند بار پلک زد و بعد اخم‌هاش توی هم رفت. به من پرخاش کرد: «تو من رو مسخره کردی؟»

با تعجّب پلک زدم: «چی شد؟»

Half-BloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora