۵۶.مجازات گناهکار

738 235 170
                                    


د.ا.د لوییس:
دو هفته از مرگ ایرنه می‌گذره. من هنوز گریه نکردم. بی‌تابی هم نکردم. حتی سر قبرش نرفتم! انتظار داشتم پدر و مادر ایرنه از این رفتارم ناراحت بشن ولی کسی چیزی بهم نمی‌گه. با این حال نگاه‌ها تموم نمی‌شن. پدر و مادرم "یه جوری!" نگاهم می‌کنن. پدر و مادرش "یه جوری" نگاهم می‌کنن. زین "یه جوری" نگاهم می‌کنه. مردم توی خیابون، نونوا، بقّال، نجّار، چوپان، کارگرها، پیر، جوون، زن، مرد... همه‌ی عالم و آدم "یه جوری" نگاهم می‌کنن!!! همه‌ی عمرم همه "یه جوری" نگاهم کردن. واقعاً دیوونه‌کننده‌ست. البته اگر تا الان دیوونه نشدم.

حوصله‌ی کل کل ندارم. وقتی بابا می‌گه باید یه چیزی بخورم، می‌خورم. بعد حالم به هم می‌خوره و همه‌اش رو برمی‌گردونم. می‌رم گوشه‌ی اصطبل کز می‌کنم و به خودم می‌لرزم. هوا هر روز سردتر می‌شه ولی کسی لباس گرم نمی‌پوشه. شاید تن منه که هر روز سردتر می‌شه. انگار بدنم فکر می‌کنه من مُرده‌ام ولی روحم با سماجت قصد رفتن نداره. مامانم بغلم می‌کنه و من احساس خفگی می‌کنم. نمی‌تونم توی آغوشش بمونم. پس می‌زنمش و اون گریه می‌کنه. باز دولسه رو نیشگون گرفتم! جلوی همه! ولی کسی چیزی بهم نگفت. به چشم‌های بابام نگاه کردم. منتظر بودم بلند بشه و کتکم بزنه ولی فقط با تأسف سر تکون داد. بقیّه حرف می‌زنن ولی توی گوش من فقط صدای وز وز می‌آد. دوست ندارم حرف‌هاشون رو بشنوم. نمی‌خوام به کلمات گوش بدم و حروف رو از هم تفکیک کنم. خیلی خسته‌ام... دوست دارم همه‌اش بخوابم. تا دو قدم راه می‌رم یه جور خسته می‌شم انگار کل روز بیل زدم. از خواب که بیدار می‌شم فکم درد می‌کنه. توی خواب دندون‌هام رو سفت روی هم فشار می‌دم. رنگ‌های دنیا همه مات شدن. آسمون آبی ماته، درخت‌ها سبز ماتن، در و دیوار خونه همه‌اش ماته. دنیا خیلی خاکستری، یکنواخت، بی‌صدا و مبهمه. دارم توی خواب زندگی می‌کنم.

-«لوییس؟»

باباست. صدایی از خودم درنیاوردم. خودش برای خودش ادامه داد: «داشتم فکر می‌کردم با زین به عمارت استایلز بری. پیشِ اون... چیز... دوست‌های جدیدت! یه کم حال و هوات عوض بشه.»

-«اومممم...»

-«این یعنی آره یا نه؟»

زیرلب گفتم: «خسته‌ام...»

-«لازم نیست کار زیادی بکنی. زین گفته خودش به کارهاش می‌رسه.»

-«اومممم...»

دیگه معنی حرفم رو ازم نپرسید. با نگرانی مامان رو نگاه کرد. بلند شدم و توی اصطبل رفتم. روی پتوم افتادم و چشم‌هام رو بستم.

***

چند ساعت بعد طلوع به عمارت رسیدم. بی‌سر و صدا از حاشیه‌ی باغ گرفتم و نزدیک ایوان رسیدم. سیسی هنوز روی ایوان نیست ولی زین هست و مشغول کاره. با دیدن من چشم‌هاش از خوشی پر شد: «هیییی!!! لوییس!»

Half-BloodWhere stories live. Discover now