۷۴.حربه‌ی آخر استبان

848 224 119
                                    

د.ا.د لوییس:
سرباز شونه‌ام رو گرفت و با خشونت روی چارپایه فشارم داد. به روی خودم نیاوردم که شونه‌ام درد گرفت. استبان داشت برای خودش سیگار می‌پیچید. یونیفرم نظامی تنش نیست. پیرهن مشکی گشادی پوشیده که بندهاش تا نیمه‌ی سینه باز موندن. شمشیر دسته طلاییش توی غلاف نقره‌کوبش خودنمایی می‌کنه. به سربازش علامت داد که بره و خودش به مراسم سیگار پیچیدن ادامه داد. منتظر موندم. ولی عجله‌ای نداشت. ته کاغذ سیگار رو با نوک زبون خیس کرد، توتون رو لوله کرد و آتیش زد. سیگار رو گوشه‌ی لبش گذاشت، دست به سینه نشست. به صندلی راحتیش تکیه داد و پاهاش رو روی میزش انداخت. کف چکمه‌های بلندش دقیقاً جلوی صورت منه. سرم رو پایین انداختم و به چکمه‌های کهنه‌ی خودم خیره شدم. همون چکمه‌هاییه که سیسی برام خرید. من هنوز گیج و منگم. خیلی گرممه. انگار خورشید از توی سینه‌ی من داره می‌تابه.

-«فکر می‌کردم امروز از دستت خلاص می‌شم تالامانتز.»

یه نفس دود توی اتاق ول داد. گابریل بهم گفت اگر خواستن بازجوییت کنن حواس خودت رو پرت کن. به هر چیزی جز چیزی که می‌خوان بدونن فکر کن. اطراف رو نگاه کردم تا چیزی پیدا کنم که فکرم باهاش سرگرم بشه. یه چیزی که حواسم رو پرت کنه. یه اتاق معمولیه؛ میز و کتابخونه‌ی اسناد و سطل زباله و...

-«دیگه نمی‌دونم باید باهات چی کار کنم!»

گفته بودن اون‌ها عادت دارن زندانی‌ها رو تا پای چوبه‌ی دار ببرن و پایین بیارن تا بترسوننشون و وارداشون کنن گروهشون رو لو بدن. شاید این یکی هم... صبر کن!!! قرار بود به این چیزها فکر نکنم! باز سرم رو پایین انداختم و به زنجیری که مچ دست‌هام رو به هم متصل کرده بود خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم که ترسم یادم بره. متأسفانه زنجیر اون قدر چیز جالبی نیست که بتونه هم بازجویی و هم ترس رو از یادم ببره ولی با همه‌ی تلاشم روش تمرکز کردم. تصمیم گرفتم فقط دهنم رو ببندم. این یکی رو که می‌تونم!

-«...خیلی دلم می‌خواد همین الان بذارمت سینه‌ی دیوار پادگان و به جوخه‌ی آتیش بگم به رگبار ببندنت...»

نگاهم سمت پایه‌ی میز رفت. بزن در رو ساختنش. برای دفتر یه کاپیتان خیلی بی‌کلاسه.

-«... یا برای عبرت بقیه‌تون از دروازه آویزونت کنم...»

حتماً اگر لمسش هم بکنم زبره. یه سمباده روش نکشیدن؟

-«بگو ببینم. این چند روز کسی رو دیدی؟»

بچّه‌ها گفتن زیر بازجویی باید به چیزهای خوب فکر کن. نباید به سؤال و تهدید گوش بدم. ولی اون‌ها هم دلشون خوشه ها! چه چیز خوبی؟ توی زندگیم چه چیز خوبی داشتم؟ به ماکائو فکر کنم؟ نه! گریه‌ام می‌گیره! به سسیلیا؟ نه... باز هم گریه‌ام می‌گیره. بهتره فقط به همین پایه‌ی میز فکر کنم. خیلی خوب نیست! ولی لااقل گریه‌ام نمی‌گیره!

Half-BloodWhere stories live. Discover now