د.ا.د لوییس:
سیسی توی کتابخونه بود. داشت یه چیزی مینوشت. با دیدن من برام دست تکون داد و من هم بهش لبخند زدم. چند دور رفتم و برگشتم تا همهی کتابها رو روی زمین گذاشتم. روی زمین زانو زدم و مشغول باز کردن بندهای دور بستههای کتاب شدم. سیسی ازم پرسید: «درد داری؟»-«چه طور؟»
-«خم میشی رنگت میپره. صورتت رو جمع میکنی. کمرت درد میکنه. وقتی بلند میشی چند لحظه به یه جا خیره میمونی چون چشمهات سیاهی میره.»
این قدر بدم میآد سعی میکنه مثلاً زبل بودنش رو به رخ بکشه. مردم چرا تا میفهمن من درد دارم یه جور میگن ″هی! تو درد داری!″ انگار انتظار دارن من جواب بدم؟ ″ممنون من خبر دادی! خودم حتی نمیتونستم حدس رو بزنم!″؟ چپ چپ نگاهش کردم: «بله! درد دارم.»
-«با دستمزدت راضی نشد؟»
-«کی؟»
-«ناپدریت! با من که تعارف نداری! خودت رو به اون راه نزن.»
آه کشیدم. پا شدم کمرم رو صاف کردم و باز چشمم سیاهی رفت: «نه راستش. خیلی عصبانی شد. فکر کرد دزدیدمش.»
-«چییییی؟؟؟»
کیسهی پول رو از جیبم درآوردم و جلوش روی میز گذاشتم: «بیا برش دار. بهت که گفتم خیلی زیاده.»
-«لوییس این پول خودته!»
-«میدونم. ولی باور نکرد. بیخیال. برش دار. اگر دوباره توی بساطم پیداش کنه بد میبینم.»
سیسی کیسهی سکّهها رو برداشت و با غصّه نگاهش کرد. باهاش شوخی کردم: «جمع کن لب و لوچهات رو! زشت شدی. مثبت فکر کن! خوبیش اینه که الان میدونم ناپدری درستکاری دارم. هر کس بود پول دزدی رو میگرفت و خوشحال هم میشد.»
داخلش رو چک کرد و جیغ زد: «تو حتی پول لباس رو هم برنداشتی!»
-«اگر جلوی مردم یه کیسه اسکودو از جیبم درمیآوردم الان این جا نبودم! همون جا سرم رو میبردین و پول رو میدزدیدن. خودم چند بیت داشتم. حالا چیزی نشده. بذار یه هدیه از طرف من باشه.»
با غم در کیسه رو بست: «من میخواستم کمک کنم. بدتر شد که...»
-«همین الانش هم خیلی کمکم کردی. باور کن.»
یه کم فکر کرد: «من بلدم کدوم دارو خون رو بند میآره.»
-«خونریزی ندارم فقط کبودیه.»
-«میشه ببینم؟»
-«تو رو خدا ول کن. این بار مادرت ببینتمون علاوه بر ناپدری خودم از دست ناپدری تو هم باید بکشم.»
-«کسی نمیبینتت. اتاق هرولد رو دست نزدن. هنوز از داروهاش هست. یادمه اون جا یه چیزی برای تسکین درد داشت بیا بریم.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction