د.ا.د لوییس:
جلوی خدمتکاری که سینی چای رو میبرد گرفتم و پرسیدم: «برای کی میبری؟»-«خانم دلاکروز.»
-«خوب برو.»
با اخم نگاه شکّاکی بهم انداخت و رفت. جلوی بعدی رو گرفتم: «تو این رو برای کی میبری؟»
-«جناب هرولد.»
-«بده من میبرم.»
-«نمیشه! چای رو باید زنها ببرن.»
-«ایشون طبقهی بالا نیستن.»
-«خودم میدونم ولی باز هم چای رو باید زنها ببرن.»
بعد از کمی چک و چونه قبول کرد سینی رو به من تسلیم کنه. جلوی در کتابخونه با یه دست ناشیانه زیر سینی رو گرفتم و با دست دیگه در زدم. بعد دریافت اجازه وارد شدم. هری با اون اخم کوچیک ناشی از تمرکز زیاد لای دوتا ابروش، طوری توی دفتر دستکهاش غرق شده که نفهمید من وارد شد. جلو رفتم و سینی رو روی میز گذاشتم. زیر لب گفت: «مرخصی.»
سینهام رو پرسر و صدا صاف کردم. سرش رو بالا گرفت و با تعجب گفت: «لوییس! این جا چی کار میکنی؟»
-«من یه سؤالی داشتم. زود میپرسم و میرم.»
سری به نشانهی تأیید تکون داد. نفس عمیقی کشیدم و با شرمندگی پرسیدم: «توی اون جا... اروپا! اگر... اشراف... مثلاً در حد پدر تو... بفهمن دخترشون با مردی پایینتر از طبقهی اشراف رابطه داره... چی کار میکنن؟»
هری کم و بیش با وحشت پرسید: «چه غلطی کردی لوییس؟!؟!؟»
با ترس تته پته کردم: «م... من؟... هیچی!»
-«باکرگیش رو گرفتی؟»
دهنم باز موند: «چی میگی هری؟ من کاری نکردم! اصلاً دربارهی کی حرف میزنی؟»
هری با عجله بلند شد و سمت در رفت. بیرون رو دید زد و در رو پشتش بست. با چهرهی برافروخته از خشم به طرف من چرخید و گفت: «من فکر میکردم تو عاقلتر از این حرفها باشی. راستش رو بهم بگو. همهاش رو! تو و سسیلیا دقیقاً چی کار کردید؟»
آه نالهواری از دهنم در رفت. صورت خجالت زدهام رو پشت دستهام مخفی کردم و نالیدم: «بوسیدمش. دیشب.»
-«بعدش چی؟»
-«بعدش هیچی! به خدا فقط همین بود.»
هری کم کم داره آروم میشه. نفس راحتی کشید و با خیال آسوده پرسید: «همین؟»
-«آره باور کن. همین.»
برگشت و خودش رو روی صندلیش ولو کرد. با لبخند بیخیالی قلم پَرش رو به سمتم نشونه رفت و گفت: «ای هفت خط! حسابی من رو ترسوندی.هر کار میکنی فقط مطمئن شو برای شوهر آیندهاش دست نخورده بمونه.»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction