(دو سال بعد، آگوست ۱۸۱۶، روستای سیِرا)
سیسی در حالی که سانتیاگو رو توی بغلش فشار میده، پشتش رو به دیوار چسبونده و تلاش میکنه همراه با پسر گریونش زار نزنه. یکی از سربازها چراغ روی طاقچه رو با قبضهی تپانچه کنار زد. چراغ افتاد و درست جلوی پای سیسی شکست. سیسی نفسش رو حبس کرد و پاهای برهنهاش رو عقبتر کشید. تیکه انداختم: «زیر چراغ دنبال هیکل گندهی گابریل اسکیول میگردید؟»کاپیتانشون فشار نوک شمشیر روی سینهام رو بیشتر کرد و من ناچار شدم کمرم رو به دیوار فشار بدم تا از سوراخ شدن سینهام جلوگیری کنم. یارو از لای دندونهاش غرّید: «خوشمزگی موقوف!»
سینهام سوخت و لکّهی سرخی روی سفیدی پیرهن پخش شد. سیسی جیغ زد: «بسه!»
گریهاش گرفت. هقهقکنان خودش رو روی دیوار سُر داد و روی زمین کز کرد. کاپیتان نوک شمشیرش رو چرخوند و من پلکهام رو به هم فشار دادم تا دادم درنیاد.
-«بگو ببینم آقای بانمکی که نمیدونی اسکیول کجاست! ″اورلان آریاس″ کجاست؟»
-«توی کارگاه لبنیاتش نیست؟»
-«″گاسپار ایبانِس″ چی؟»
-«لابد خونهشه.»
-«لابد حتی ″خواکین پریِتو″ هم نمیدونی کجاست!»
-«معلومه که نه! من که فضول در و همسایه نیستم! این سؤالها رو از پیرزنهای خالهزنک روستا بپرسید!»
-«برادرت کجاست؟»
-«خونهی بابام نیست؟ هنوز فرصت نکردم بهش سر بزنم.»
-«این ماه رو کجا بودی؟»
-«مزارع ″بارون کاسیا″»
-«اون جا چه غلطی میکردی؟»
-«کار میکردم.»
-«مگه اربابِ این جا زمین نداره که روش کار کنی؟»
-«چرا. کارش رو تموم کردیم و رفتیم محصول بقیهی منطقه رو برداشت کنیم.»
-«چرا؟»
-«واضحه کاپیتان. چون زندگی خرج داره.»
-«چرا باید حرفت رو باور کنم؟»
-«من از جناب بارون کاغذ با مهر و امضای خودشون دارم.»
-«چرا تو و اینهایی که نام بردم همه با هم رفتید؟»
-«چون همه با هم پول لازم داریم! همهی روستا همینن.»
-«چرا باقی کشاورزها نرفتن؟ چرا بارون فقط شما رو خواست؟»
-«ما سال پیش هم زودتر از بقیه کارمون رو تموم کردیم و رفتیم. جناب بارون از کارمون راضی بودن و امسال هم قبولمون کردن.»
-«″اورلان ″ که اصلاً کشاورز نیست! برای چی با شما اومد؟»
-«به من مربوط نیست که بخوام بازجوییش کنم کاپیتان. چرا خودتون نمیرید ازش بپرسید و زن و بچّهی من رو بیش از این زهره ترک نکنید؟»
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction