د.ا.د لوییس:
از ترس حالم بد شد و سرم گیج رفت. یه قدم عقب رفتم. چشمهام سیاهی رفت و پاهام شل شدن. به خودم اومدم دیدم زنه من رو گرفته. کمکم کرد روی تخت بشینم. حالا دیگه اخمش چندان ترسناک نیست: «چته؟ مریضی؟»-«نه خانم. فقط یه کم... ضعف دارم...»
-«چرا؟»
-«دیشب از پدرم شلّاق خوردم. دوشیزه سسیلیا به من لطف کردن و گفتن یه چیزی دارن که دردش رو کم میکنه.»
اخمش باز شد. با تعجب کمی گوشهی پیرهنم رو بالا زد و دستش روغنی شد. انگشتش رو بو کرد. لبش رو با شرمندگی گاز گرفت: «اوه خدای من! من... من... واقعاً عذر میخوام... وای... خیلی معذرت میخوام. فکر بدی کردم. وای!»
-«اشکالی نداره خانم.»
-«من خیلی متأسفم پسر جون. تهمت بدی بهت زدم.»
-«گفتم که مهم نیست خانم.»
پیرهنم رو بالاتر زد و کمرم رو مثل یه آدم خبره بررسی کرد: «هوممم... شنیده بودم ادگاردو پسرخوندهاش رو ناجور کتک میزنه ولی فکر نمیکردم دیگه این قدر! مشکلش با تو چیه؟»
اون از کجا میدونه من پسر ادگاردوئم؟ یهو قیافهاش یادم افتاد: «شما زن نجّارید؟»
-«بله.»
-«چرا این جا کار میکنید؟ اوضاع مالیتون که خوبه.»
دستش رو عقب برد و پیرهنم پایین افتاد. انگار ترسیده بود ولی سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. با بیتفاوتی ساختگی گفت: «خوب... من توی خونه بیکار بودم.»
-«نه نبودی. تو توی کارگاه پنیرزنی کمک زن چوپان میکردی. مادرم بهم گفت اون جا ماهی شونزده پزو میدن ولی استایلز فقط ماهی هشت پزو میده. چرا با نصف حقوق و دوبرابر ساعت کار این جا اومدی؟»
فک زنه منقبض شد. چشمهاش رو تنگ کرد و خم شد چونهی من رو محکم توی چنگش گرفت: «حالا کاملاً میفهمم مشکل ادگاردو با تو چیه پسرهی فضول! سرت رو از کار دیگران بیرون بکش اگر نمیخوای آسیب ببینی.»
چونهام رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت. من که چیزی نگفتم! چرا هر چی میشه همه از من عصبانی میشن؟ اصلاً من حرف نزنم راحتتر میتونم زندگی کنم...
***
غروب بعد از کارم راهی خونه شدم. دم در که رسیدم یهو حرفهای امروز صبح گابریل توی سرم پیچید و دلم نخواست داخل بشم. دوست نداشتم برگردم توی جایی که من رو نمیخواستن، یه گوشه کز کنم و با نگاهم التماسشون کنم به من توجه کنن؛ حتی به اندازهی یه لبخند!
از جلو در رد شدم و سمت جنگل رفتم. از روستا خارج شدم. آخرین باری که این راه رو میرفتم آخرش به قبیله میرسید. اون موقع عاشق بودم. ماکائو زنده بود و یه شوهر لعنتی هم داشت!!! به بقایای سوختهی قبیله رسیدم. خاکسترشون رو باد برده بود. فقط این طرف و اون طرف اشیای غیرقابل شناسایی سوخته و مچاله ریخته بود. شاید هم آدمها...
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfiction«دورگه» پایبند اقوام و اماکن نشو. انسان باش. بدون مرز! A Louis Tomlinson Fanfiction highest ranking: #4 in fanfiction